روزانه دهها مقاله و تحلیل و خبر جهتدار در مورد ایران چاپ و منتشر میشد. جنگ تبلیغاتی تمام عیاری ضد جمهوری اسلامی ایران به راه افتاده بود.
. روزهای سختی را سپری کردم که هیچ گاه تصور آن را نمیکردم. شاید این مشکلات به علت پایبندی به کشور و ارزشهای انقلابی مردم کشورم بود. اگر یک خبرنگار بیتوجه به منافع و ارزشهای کشورم بودم، شاید این قدر فشار روحی بر من تحمیل نمیشد. دورانی که چهار قطعنامه تحریم و یک قطعنامه تنبیهی ضد ایران صادر شد، من در سازمان ملل از نزدیک دشمنی انگلیسیها و آمریکاییها را با منافع ملی کشورم دیدم.
روزهای سختی بود، اما من همواره نیمه پر لیوان را میدیدم. زیرا داستان ملت ایران و قطعنامههای ضد ایرانی داستان پر مخاطره ملتی بود که برای حفظ استقلال خود تلاش میکرد. من در این دوران نظارهگر اقدامات دولتهایی بودم که تلاش میکردند ملت ایران را از حقوق قانونی خود محروم کنند. به هر حال در مدت مأموریت من تنش بر روابط ایران با غرب و آمریکا حاکم بود و من در آنجا نظام سلطه و استعمار و انزوای سیاسی را به خوبی احساس میکردم.
در آن روزها مهمترین مباحث نشستهای شورای امنیت برنامه هستهای ایران بود و متاسفانه رسانههای آمریکا که اغلب تحت کنترل صهیونیستها هستند نیز به آن دامن میزدند. جو مسمومی ضد ایران به راه انداخته بودند. روزانه دهها مقاله و تحلیل و خبر جهتدار در مورد ایران چاپ و منتشر میشد. جنگ تبلیغاتی تمام عیاری ضد جمهوری اسلامی ایران به راه افتاده بود. پرونده هستهای ایران هنوز در آژانس بینالمللی انرژی اتمی بود، پنج عضو دائم شورای امنیت گاهی در بحثها توجه خود را بر پرونده هستهای ایران متمرکز و نشستهایی را در خارج از محل شورای امنیت برگزار میکردند تا این پرونده را به شورای امنیت در نیویورک بیاورند و سرانجام نیز موفق شدند. تهدید منافع ملی کشورم هر روز بیشتر اوج میگرفت. اوضاع ناگواری برایم ایجاد شده بود، از یک سو فشار کاری و محدودیتهای سیاسی و فیزیکی و از سوی دیگر نگرانی از اقدامات شورای امنیت ضد مردم ایران اعصابم را به شدت متشنج کرده بود. گاهی با برخی از دوستانم درد دل میکردم تا تسکین یابم. در تهران با قائم مقام سازمان صدا و سیما مرحوم هنردوست ارتباط زیادی داشتم. او بیش از هر کس دیگری وضع مرا درک میکرد. البته در حوزه خبر گاهی با آقای رحمانی که در آن دوران مسئولیت معاونت سیاسی را در صدا و سیما برعهده داشت، تلفنی گفتگو میکردم و آخرین اطلاعات را درباره تصمیمات شورای امنیت به او میدادم. البته وی از مجاری دیگر هم این اطلاعات را دریافت میکرد. گاهی با آقای سبقتی، رئیس وقت واحد مرکزی خبر هم گفتگو میکردم و مشکلات را تشریح میکردم. او همواره مرا به صبر و کار بیشتر تشویق میکرد. ارسال تحلیلها به بخشهای مختلف صدا و سیما و ارتباطات تلفنی با مسئولان تاثیرگذار در تصمیمات سیاسی کشور فقط بخشی از کارهای روزانه من بود که وظیفه خود میدانستم و کمتر کسی از این کارها آگاهی داشت و هیچگاه آثار آن روی آنتن نیز مشاهده نمیشد. به هر حال من با این وضع کنار آمده و دوران دفاع مقدس را برای خودم در اینجا بار دیگر تعریف کرده بودم و این بازتعریف از وظیفه ملی، مسئولیتم را دوچندان میکرد و من آنقدر در این مسئولیت غرق شدم که در شش سالی که در نیویورک بودم، موفق نشدم مجسمه آزادی و بسیاری از اماکن دیدنی و گردشگری نیویورک را از نزدیک ببینم. در این دوره آمریکا با همه قوا عملیات روانی را ضد ایران آغاز کرده بود. همزمان با هجوم تبلیغاتی و رسانهای در سازمان ملل نیز افرادی با واسطه و بیواسطه به دیپلماتهای ایرانی نزدیک میشدند و از عواقب و پیامد قطعنامهها، ایران را برحذر میداشتند. دستکم هفتهای دو یا سه نفر با عنوان روزنامهنگار و کارشناس سیاسی با ارسال خبر و تحلیل تلاش میکردند مرا وادار کنند این خبرها را به تهران مخابره کنم و مسئولان کشور را از این وضع بترسانم و با ایجاد انحراف در برداشتهای سیاسی، ذهن آنان را به گونهای شکل دهم که زیر بار فشارهای غربی شانه خم کنند. فشارهای سیاسی و تبلیغاتی برای تصویب قطعنامه ضد ایران ادامه داشت. حتی در محلهای که من زندگی میکردم و با افراد آمریکایی یا غیرآمریکایی برخورد داشتم، آنها از برنامه هستهای ایران سخن میگفتند. تبلیغات آنقدر داغ شده بود که حتی برخی از ایرانیان هم از تبلیغات آمریکاییها نگران شده بودند و از من سؤال میکردند آیا ایران واقعاً دنبال سلاح اتمی است. روزها از پی یکدیگر میگذشت و تبلیغات ضد ایرانی همچنان اوج میگرفت. مهمترین موضوعات مطرح شده در تبلیغات منفی ضد ایران، برنامه هستهای بود.
برخی اوقات در خارج از کشور به ویژه در آمریکا، دفاع از منافع ملی بسیار سختتر از کشورهای دیگر است و برای ایرانی بودن و دفاع از هویت ایرانی و اسلامی باید هزینههای زیادتری پرداخت که البته پرداخت این هزینهها شیرین است و غرور ملی را تقویت و انسان را در مقابل دشمنان مصممتر میکند. روزی که این یادداشتها را مینویسم جمعه پانزدهم اردیبهشت سال ۸۴ است. آمریکا و کشورهای غربی سه هفته پیش پرونده هستهای ایران را از وین به نیویورک منتقل کردهاند تا بتوانند با اهرم قطعنامههای شورای امنیت اوضاعی مشابه عراق را برای ایران به وجود آورند.
فاصله اعتبار بینالمللی شبکههای آمریکایی و اروپایی با شبکههای خبری ایران بسیار زیاد است و این موضوع را از رفتار ناعادلانه شخصیتهای سیاسی به هنگام درخواست مصاحبه بیشتر احساس کردم.
صبح روز بعد به دفتر مطبوعات خارجی آمریکا در نیویورک مراجعه کردم و برای صدور کارت خبرنگاری در نیویورک تقاضا دادم. با خانمی که کیمبرلی نام داشت، روبرو شدم که رفتاری بسیار مؤدبانه داشت. او مسئول بخش مطبوعات خارجی در نیویورک بود که وزارت خارجه آمریکا وی را منصوب کرده بود. پس از یک ساعت مذاکره و گفتگو او به من گفت که اجازه ندارد برای این نوع ویزا (C2)، کارت خبرنگاری صادر کند. خانم کیمبرلی ضمن همدردی با من از وجود این محدودیتها ابراز تأسف کرد و گفت که کاری از دستش برنمیآید. از همان ابتدا که با این خانم صحبت میکردم، حقایقی دستگیرم شد که در روزها و ماههای بعد آنها را درک کردم. یکی از حقایق این بود که این نوع ویزا برای خبرنگاران ایرانی با هدف خاصی انتخاب شده که دست خبرنگار در انجام فعالیتهای خبری باز نباشد. وقتی جواب منفی را از خانم کیمبرلی شنیدم، نخستین مانع بزرگ را در کار خبرنگاری در آمریکا در مقابلم حس کردم. البته من میدانستم به کجا آمدهام. از مشکلات خبرنگاران صداوسیما و خبرگزاری ایرنا در نیویورک اطلاع داشتم، اما فکر نمیکردم موانع اینقدر زیاد باشد. به هر حال فکر میکردم در کشوری پیشرفته که جهان را به دمکراسی و برابری فرا میخواند، زندگی میکنم و میتوانم با آنها منطقی گفتگو کرده و مشکلات کاری خود را حل کنم. اما بعداً متوجه شدم که این برداشت کاملاً غلط و دور از واقعیت بوده است و ذهنیت من براساس تبلیغات بیرونی رسانههای گروهی و فیلمهای آمریکایی شکل گرفته بوده است. آنچه برای من پیش آمده بود، موضوعاتی هدایت شده بود. و انتخاب نوع ویزای من هم به همین علت بود که قدرت تحرک را در عرصه خبری از من بگیرد. شاید با کشوری که ادعای دمکراسی و آزادی مطبوعات را نداشت، بهتر از آمریکا میشد کنار آمد. به هرحال این وضع پیشبینی نشده بود و نمیدانستم چگونه باید با آن کنار بیایم. چون مشکلات فقط در مورد وضع کارم نبود و با این ویزا ادامه اقامتم نیز با مشکلات جدی روبرو میشد. افزون بر این مشکلات مزاحمت جدیدی در محل اقامتم ایجاد شده بود.
موضوع کنترل رفت و آمد من در روزهای بعد هم تکرار شد و به مدت یک ماه از صبح تا غروب مأموران امنیتی رفت و آمد اعضای خانواده مرا تحت نظر داشتند. هفته اول این وضع برایم عادی بود، اما از هفتههای بعد این کار نوعی آزردگی روحی در من و خانوادهام ایجاد میکرد. میخواستم به پلیس گزارش کنم، اما بعد فکر کردم که آنها هم مأموریت دارند و قطعاً پلیس هم نمیتواند این مشکل را حل کند. خلاصه پس از چهار هفته اوضاع به حالت عادی برگشت و از آن به بعد فقط در چند مورد متوجه شدم افرادی در مسیر رفت و آمد به محل کارم مرا تعقیب میکنند. نگران نبودم. چون خلافی مرتکب نشده بودم. واقعاً نمیدانستم این کارها برای چیست.
در وضع دشواری کار را آغاز کردم. فشارهای سیاسی علنی و غیرعلنی هر روز تشدید میشد. احساس میکردم اکنون در خط مقدم جبهه مناقشات ایران و آمریکا قرار دارم و بار مسئولیتی بزرگ را بر دوش میکشم. برای خلاصی از این وضع فاقد ابزارهای لازم بودم. از سوی دیگر این دغدغه را داشتم که برای مردمی کار میکنم که از مشکلات
حرفهای من اطلاع دقیقی ندارند و همواره مرا با خبرنگاران آمریکایی و غربی مقایسه میکنند. البته این قیاس ناخواسته ناعادلانه بود. من تقریباً به بیشتر کشورهای بزرگ و کوچک جهان سفر کرده بودم، اما هیچگاه اینگونه تحت کنترل امنیتی محسوس و نامحسوسنبودم. با وجود این کنترل امنیتی که گاهی احساس ناامنی در من ایجاد میکرد و همچنین نوع خاصی از ویزا که باعث محدودیت در کار میشد، باید نیازهای خبری کشورم را در حوزه مأموریت برآورده میکردم.
به طور کلی باید بگویم که کار در رسانههای کوچک خبری که سابقه و اعتبار بینالمللی کمتری دارند، به مراتب سختتر از کار در رسانههای بزرگ معتبر بینالمللی است. از زمانی که خودم را در جمع خبرنگاران بینالمللی و غولهای رسانهای آمریکا دیدم، جایگاه رسانهای ایران را در جامعه بینالمللی بیشتر درک کردم. فاصله اعتبار
بینالمللی شبکههای آمریکایی و اروپایی با شبکههای خبری ایران بسیار زیاد است و این موضوع را از رفتار ناعادلانه شخصیتهای سیاسی به هنگام درخواست مصاحبه بیشتر احساس کردم. شخصیتهای سیاسی در سازمان ملل برای کسب اعتبار بینالمللی بیشتر تمایل دارند با رسانههایی گفتگو کنند که برد سیاسی و تبلیغاتی بیشتری دارند و شبکه تلویزیونی ایران نه شناخته شده بود و نه اعتبار بینالمللی لازم را در سازمان ملل متحد داشت و این موضوع کار مرا برای مصاحبه سختتر میکرد. سفیران سیاسی کشورها در سازمان ملل وقتی در مقابل دوربین صداوسیما قرار میگرفتند، ابتدا از من سؤال میکردند که برای کدام شبکه خبری کار میکنم. وقتی به آنها میگفتم خبرنگار تلویزیون ایران هستم، به نوعی از مصاحبه طفره میرفتند. زیرا نمیخواستند برای خودشان دردسر ایجاد کنند. چون بیشتر سؤالات من انتقاد از سیاستهای آمریکا و غربیها در سازمان ملل بود. بیشتر مشتریان ما سفیران سوریه، ونزوئلا، سودان و اینگونه کشورها بودند. حتی چینیها و روسها نیز از مصاحبه با من خودداری میکردند. گاهی رفتار سیاستمداران مستقر در سازمان ملل در دوران صدور قطعنامه ضد ایران آنچنان بیادبانه بود که احساس ناخوشایندی پیدا میکردم. چون میدیدم که خبرنگاران بیبیسی یا سیانان و حتی شبکههای خبری عربی به راحتی با دیپلماتها و سیاستمداران مصاحبه میکنند و حتی گاهی آنان از مصاحبه با بیبیسی یا سیانان احساس غرور میکردند، اما وقتی با درخواست من برای مصاحبه روبرو میشدند، با بیمیلی و اکراه از انجام آن طفره میرفتند. این واقعیتی تلخ بود و من راهی جز کنارآمدن با آن نداشتم و باید خودم را با این وضع تطبیق میدادم. واقعیت این است که رسانههای ایرانی اعتبار سیانان یا ایبیسی و الجزیره را ندارند ، چون نه امکانات لازم را برای ارائه نقشی همسنگ با این رسانهها در اختیار دارند و نه اوضاع سیاسی داخلی و خارجی امکان چنین مانوری را فراهم میکند و بار این کمبود قدرت و نفوذ رسانهای فقط بر دوش من به عنوان خبرنگار حاضر در صحنه بود؛ زیرا بسیاری از دیپلماتهای کشورهای دیگر حاضر به مصاحبه با من نمیشدند. در عین حال مردم کشورم از این تنگناها بیاطلاع بودند. اما این موضوع هرگز مانع ایفای وظیفه من نشد، چون من با آگاهی از وجود چنین دشواریهایی در خط مقدم جبهه تبلیغات ایران در سازمان ملل حاضر شده بودم. از این رو حدود شش سال با مشقت بسیار این مسئولیت را عهدهدار بودم و پیامدهای آن را بعدها مشاهده کردم. به عنوان مثال کمترین کاری که در مدت شش سال انجام دادم این بود که تلویزیون ایران را در سازمان ملل و آمریکا به مسئولان سیاسی و رسانههای گروهی مستقر در نیویورک شناساندم
ادامه دارد ………
پایگاه مرتضی غرقی
خانمی که با یک عینک دودی به ظاهر در اتومبیل خود روزنامه میخواند، اما در حقیقت رفت و آمد مرا زیر نظر داشت، از نظرم دور نمیشد.
در نخستین روز کاری وقتی از خانه خارج شدم، دیدم یک خودروی سواری روبروی منزل ما پارک شده و خانم مسنی در آن مشغول مطالعه است. با دیدن این صحنه یاد فیلمهای پلیسی هالیوود افتادم و فکر کردم این یکی از آن صحنههای واقعی است که آمریکاییها معمولاً در شبکه پلیسی و جاسوسی خود از آن بهره میبرند. به هر حال بیاعتنا از کنار آن گذشتم، اما زیر چشمی او را میپاییدم. ناگهان به بهانه بازدید مجدد از اینکه در منزل را بستهام یا نه، برگشتم و دیدم که آن خانم به من زل زده است و رفتار مرا زیر نظر دارد. باز هم توجه جدی نکردم. کمی جلوتر که رفتم، دیدم یک اتومبیل پلیس در خیابان پارک شده است و دو مأمور پلیس به من نگاه میکنند و زیر لب سخن میگویند، نفهمیدم که چه میگویند. باز از کنار آنها بیاعتنا گذشتم. ساعت هفت و سی دقیقه بامداد و هوا به شدت سرد بود. در ایستگاه کرس وود[۱] سوار قطار نورت وایت پلین[۲] شدم تا به منهتن بروم. منزل من در شمال منهتن[۳] واقع شده بود. منطقهای که در آن زندگی میکردم، ایست چستر[۴] نام داشت و ایستگاهی که سوار قطار میشدم به نام ایستگاه کرس وود معروف بود. تا منهتن، خودم را با روزنامه سرگرم میکردم. معمولاً بهترین خبرها که برای اطلاعات من یا کار گزارش لازم بود، در روزنامهها یافت میشد. از این رو من مشترک سه روزنامه بودم که پستچی هر روز این سه روزنامه را جلو در منزل میگذاشت. روزنامه نیویورک تایمز که بیشتر مواضع سیاست خارجی دولت آمریکا را منتشر میکند و اغلب از وزارت خارجه خط و ربط میگیرد. روزنامه یواسایتودی که به مسائل روز میپردازد و یک روزنامه عامهپسند و از روزنامههای منتقد دولت نیز محسوب میشود. روزنامه وال استریت[۵] که وابسته به جناح نومحافظهکاران است نیز از جمله روزنامههای مورد نظر من بود که هر سه روزنامه را هر روز در قطار مطالعه میکردم تا وقتی به دفتر میرسم، اطلاعات لازم را داشته باشم. بعد از سی و پنج دقیقه به منهتن، خیابان چهل و دوم رسیدم و به دفتر صداوسیما وارد شدم. در دفتر را باز کردم. فیلمبردار قبل از من در دفتر حضور داشت. بعد از ورود به دفتر از طریق اینترنت یک بار دیگر خبرها را بررسی کردم و همان موقع تلفنی با تهران تماس گرفتم. سردبیر ساعت بیست و یک گفت امروز قصد ندارند خبری از آمریکا پخش کنند. از این رو به فکر افتادم تا پیگیر مصاحبه با دبیرکل سازمان ملل شوم. دست به قلم بردم و درخواست کتبی و رسمی خود را تهیه و به دفتر آقای کوفی عنان دبیرکل سازمان ملل ارسال کردم. در این درخواست از دبیرکل خواستم تا برای مصاحبه درباره مسائل بینالمللی بهویژه مسائل خاورمیانه فرصتی در اختیار من قرار دهد. از همان آغاز به عنوان خبرنگاری که میتوانست در انعکاس واقعیتهای جهان خارج به کشور تاثیرگذار باشد، احساس مسئولیت میکردم. در همین فکر بودم که تلفن دفتر زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقای رامندی مسئول بخش مطبوعاتی نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در نیویورک بود که اصطلاحاً به آن میشن اطلاق میشود. رامندی در این مکالمه تلفنی گفت: آقای ظریف، سفیر و نماینده دائم کشورمان در سازمان ملل قصد دارد شما را ببیند. با او قرار ملاقات گذاشتم. صبح فردا که قرار بود به ملاقات او بروم، صحنههای پلیسی روز قبل در مقابل منزلم مجدداً تکرار شد. خانمی که با یک عینک دودی به ظاهر در اتومبیل خود روزنامه میخواند، اما در حقیقت رفت و آمد مرا زیر نظر داشت، از نظرم دور نمیشد. در طول مسیر همواره در فکر آن بودم که چگونه با این معضل برخورد کنم. چون شب هم در منزل، همسرم که از این موضوع مطلع شده بود، راجع به آن بحث میکرد. البته بعدها به این رفتار پلیسی آمریکاییها خو گرفتیم. هوا از روز گذشته سردتر بود. سرانجام به ایستگاه قطار رسیدم. متأسفانه به علت مشکل فنی قطار با نیم ساعت تاخیر رسید اما هیچ کس اعتراض نمی کرد. در راه، بعد از مطالعه تیتر خبر روزنامهها ده دقیقه یعنی فاصله ایستگاه هارلم[۶] تا خیابان چهل و دوم منهتن را که دفتر صدا و سیما در آنجا مستقر بود، چرت زدم. بعد از پیاده شدن از قطار به سمت نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل رفتم تا به اتفاق آقای رامندی به دفتر آقای ظریف برویم. وقتی وارد دفتر شدم، ایشان سیگار برگی در دست داشت و به آن پک میزد. بو و دود سیگار فضای دفتر را پر کرده بود. پس از نیم ساعت گفتگو به دفتر خود بازگشتم. چیزی دستگیرم نشده بود، زیرا بیشتر روی مسائل کلی سازمان ملل و نوع برخورد آمریکاییها و تلاشهای خصمانه آنها ضد جمهوری اسلامی ایران متمرکز شدیم که حرف تازهای نبود.
سپس به سراغ کانونهای خبری آمریکا در نیویورک رفتم. وال استریت در بخش اقتصادی و کانون خبرنگاران سازمان ملل از جمله اماکن مورد نظر من بود. نخستین باری بود که به کوچههای تنگ و تاریک وال استریت قدم میگذاشتم. این خیابان که ساختمان بورس در آن واقع شده، از قدیمیترین خیابانهای نیویورک و نزدیک برجهای دوقلوست که گفته میشد القاعده آنها را ویران کرده است.
اطراف ساختمان بورس وال استریت و داخل آن همواره پر از جمعیت است. هرگونه تغییر و تحول اقتصادی و تصمیم این مرکز روی اقتصاد جهانی تاثیرگذار است. دلالان پرسابقه و سرمایهداران بزرگ در این خیابان و
کوچههای باریک آن پرسه میزنند. گردشگران نیز از جمله مشتریان این منطقهاند که اصطلاحاً داونتاون[۷] یا مرکز شهر نامیده میشود. البته معنای لغوی داون تاون پایین شهر است، اما در نیویورک وقتی سخن از داون تاون به میان میآید، منظور مرکز شهر است. ادامه دارد …………………………
۱- crest wood
2- North white plain station
3- Manhattan
4- chester
5- wall street journal
1- Haarlem
2- Down town
پایگاه مرتضی غرقی
ورود به نیویورک
پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچکتر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند
ورود به نیویورک
روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی میکرد، اما گرمایی احساس نمیشد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچکتر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخهای لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهمتر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانوادهام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.
چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیسها مرتب حرفهای مرا یادداشت میکرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمانهای اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جوابهای مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانوادهاش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند سالهای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان میداد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخیهای دوران جبهه را تکرار میکرد. همسر و دو دخترش هم به حرفها و شوخیهای ما توجه داشتند و میخندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخیها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچههای نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده میکردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال میکردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراشهای بزرگ منهتن، خیابانها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد میکرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیدهای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ میکرد.
در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیقتر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفتهای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیتهای خبری من محسوب میشد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفهای رقابت میکردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونهای دیگر بود. در نخستین روزهای کاریام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکههای عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار میکردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو میکردم و از اوضاع ایران برایشان سخن میگفتم. برخی از آنان از واقعیتهای ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک میکردند و میدانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هستهای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح میشود و آمریکا با این اهرم تلاش میکند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانهای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمتهای کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا میشود. این جابجایی بر اساس بده و بستانهای سیاسی شکل میگیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روسها بود و بعد به کاناداییها و سپس به انگلیسیها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانوادهاش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفهای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….
ورود به نیویورک
پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچکتر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند
ورود به نیویورک
روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی میکرد، اما گرمایی احساس نمیشد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچکتر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخهای لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهمتر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانوادهام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.
چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیسها مرتب حرفهای مرا یادداشت میکرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمانهای اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جوابهای مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانوادهاش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند سالهای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان میداد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخیهای دوران جبهه را تکرار میکرد. همسر و دو دخترش هم به حرفها و شوخیهای ما توجه داشتند و میخندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخیها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچههای نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده میکردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال میکردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراشهای بزرگ منهتن، خیابانها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد میکرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیدهای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ میکرد.
در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیقتر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفتهای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیتهای خبری من محسوب میشد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفهای رقابت میکردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونهای دیگر بود. در نخستین روزهای کاریام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکههای عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار میکردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو میکردم و از اوضاع ایران برایشان سخن میگفتم. برخی از آنان از واقعیتهای ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک میکردند و میدانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هستهای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح میشود و آمریکا با این اهرم تلاش میکند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانهای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمتهای کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا میشود. این جابجایی بر اساس بده و بستانهای سیاسی شکل میگیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روسها بود و بعد به کاناداییها و سپس به انگلیسیها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانوادهاش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفهای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….
ورود به نیویورک
پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچکتر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند
ورود به نیویورک
روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی میکرد، اما گرمایی احساس نمیشد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچکتر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخهای لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهمتر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانوادهام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.
چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیسها مرتب حرفهای مرا یادداشت میکرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمانهای اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جوابهای مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانوادهاش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند سالهای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان میداد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخیهای دوران جبهه را تکرار میکرد. همسر و دو دخترش هم به حرفها و شوخیهای ما توجه داشتند و میخندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخیها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچههای نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده میکردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال میکردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراشهای بزرگ منهتن، خیابانها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد میکرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیدهای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ میکرد.
در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیقتر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفتهای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیتهای خبری من محسوب میشد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفهای رقابت میکردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونهای دیگر بود. در نخستین روزهای کاریام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکههای عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار میکردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو میکردم و از اوضاع ایران برایشان سخن میگفتم. برخی از آنان از واقعیتهای ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک میکردند و میدانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هستهای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح میشود و آمریکا با این اهرم تلاش میکند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانهای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمتهای کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا میشود. این جابجایی بر اساس بده و بستانهای سیاسی شکل میگیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روسها بود و بعد به کاناداییها و سپس به انگلیسیها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانوادهاش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفهای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….
۱ – CrestWood
2 –Manhattan
3 – Grand Central
پایگاه مرتضی غرقی
اقای آلن در نخستین برخورد گفت که او مأمور سیا یا هیچ یک از نهادهای امنیتی و اطلاعاتی آمریکا نیست و هدفش از ملاقات با من، فقط یک گپ دوستانه است.
ماموریت نیویورک
سفرم به نیویورک براساس ماموریت اداری سازمان صداوسیما بود که در سال ۱۳۸۳ به من محول شد. سفر نیویورک را از دبی آغاز کردم؛ شیخ نشینی که آن سوی آبهای نیلگون خلیج فارس قرار دارد و ایرانیان در آنجا احساس غربت نمیکنند، زیرا در هر کوچه و خیابان و هتلی که اقامت داشته باشی، ایرانیان را مشاهده میکنی. با ورود به دبی شب را به اتفاق خانواده در هتل گذراندم و فردای آن روز به کنسولگری آمریکا در دبی رفتم. صدور ویزا و مراحل آن بیش از یک سال طول کشیده بود. قبلاً قرار بود من برای پوشش خبری انتخابات ریاست جمهوری دور دوم بوش به این کشور سفر کنم، اما بعدها معلوم شد که آنها عمداً به من ویزا نداده بودند تا نتوانم در هنگام انتخابات ریاست جمهوری حضور داشته باشم. با این وصف پس از یک سال انتظار ویزای کاری من در سازمان ملل آماده شده بود. وقتی وارد کنسولگری شدم، با خانم کری را دیدم. او مسئول صدور ویزا بود. پس از یک سال این دومین ملاقات من با او بود. خانم کری در حالی که لبخندی مؤدبانه بر لب داشت، با نگاهی معنادار گذرنامه مرا تحویل گرفت و وارد سالن دیگری شد. دقایقی بعد گذرنامه را به من بازگرداند. در گذرنامه من ویزای نوع C2 حک شده بود (یعنی مجوز اقامت ترانزیتی سی روزه). در ضمن در زیر ویزا نوشته شده بود که دارندۀ این ویزا اجازه ندارد از محدوده بیست و پنج مایلی سازمان ملل خارج شود. من ناگهان جا خوردم و گفتم که با این ویزا در آمریکا یک ساندویج مک دونالد هم نمیتوان خرید تا چه رسد به فعالیت خبرنگاری. به خانم کری گفتم این ویزا مطلوب کار خبرنگاری نیست. زیرا ویزای خبرنگاری باید از نوع I باشد. خانم کری گفت: من هم این موضوع را میدانم، اما این تصمیم واشنگتن است و کاری از دست من برنمیآید. من ویزا را نگرفتم و گفتم: ممکن است اشتباه شده باشد، زیرا ویزای من نیز باید همانند دیگر خبرنگارانی که در سازمان ملل کار میکنند، از نوع I باشد. بنابراین اگر ممکن است تلاش کنید تا این ویزا به نوع I تغییر کند. او گفت: من این درخواست شما را به واشنگتن منتقل میکنم. اما دو روز وقت نیاز دارد. گفتم راهی جز این ندارم، چون خبرنگار قبلی، آقای نوباوه تجربه خوبی از این نوع ویزا نداشت. او هم با مشکلاتی که در ادامه بازگو میکنم، روبرو شده و نتوانسته بود آنها را حل کند. ویزای C2 برای من ویزای کار نبود و من نمیتوانستم با آن کار حرفهای خبرنگاری انجام دهم. بنابراین دو روز دیگر در دبی صبر کردم و روز سوم دوباره به کنسولگری آمریکا مراجعه کردم. خانم کری باز هم با لبخندی بر لب گفت: متأسفم که واشنگتن با تغییر ویزای شما به نوع I موافقت نکرده است. با خود کمی فکر کردم و با تأمل به خانم کری نگاهی انداختم و گفتم پس باید موضوع را با مدیرم در تهران در میان بگذارم. از او خداحافظی و سفارت آمریکا را ترک کردم. اکنون بر سر یک دوراهی قرار گرفته بودم، یا پذیرش این ویزا و قبول محدودیتهای آن و یا بازگشت به تهران. با همسرم مشورت کردم او گفت: هر چه مدیریت شما در تهران میگوید، به آن عمل کنیم. در تماس تلفنی با تهران با آقای سبقتی که در آن دوران، ریاست واحد مرکزی خبر را بر عهده داشت، موضوع را مطرح کردم. او پس از مدتی درنگ به من گفت: راهی جز پذیرش این نوع ویزا نیست. من دوباره به کنسولگری آمریکا رفتم و به خانم کری گفتم که راهی جز پذیرش آن ندارم، اما موضوع تغییر ویزا را در آمریکا پیگیری خواهم کرد. خانم کری نیز بر این امر صحه گذاشت و گفت: این کار بهتر است. پس از بیست دقیقه گفتگو از زحمات خانم کری تشکر کردم. پیش خودم فکر کردم که شاید بتوانم با چانهزنی در نیویورک این ویزا را تغییر دهم. خیال و تصوری که هرگز محقق نشد. قبل از خداحافظی، او به من گفت: در ضمن آقای آلن میخواهد قبل از سفرتان به آمریکا شما را ملاقات کند. از او سؤال کردم سمت و مسئولیت ایشان چیست؟ پاسخ صریحی نداد و گفت که او مسئول امور فرهنگی و از این قبیل مسائل است. از او پرسیدم این ملاقات خصوصی است، یا امکان دارد در حضور خانوادهام باشد؟ او گفت: آلن ترجیح میدهد که خانواده شما نیز در این گفتگو حضور داشته باشند. من موافقت کردم. فردای آن روز در کافی شاپِ ساختمانی که کنسولگری آمریکا در آن قرار داشت، آقای آلن را ملاقات کردم. با اینکه او آمریکایی بود، به زبان فارسی صحبت میکرد. آداب و رفتارش از او شخصیت شرقی ساخته بود. یک انگشتر عقیق در دست داشت که از سوریه خریده بود. لهجه فارسی او لهجه دری بود، گویا در تاجیکستان و یا افغانستان فارسی را یاد گرفته بود. او فردی باتجربه به نظر میرسید و منطقه را خوب میشناخت. از نوع سؤالاتش این موضوع را دریافتم. آلن با فرهنگ شرقیها بهویژه مسلمانان به خوبی آشنا بود. جالب اینکه در نخستین برخورد با من، خودش را معرفی کرد و گفت که او مأمور سیا یا هیچ یک از نهادهای امنیتی و اطلاعاتی دیگر آمریکا نیست و هدفش از ملاقات با من، فقط یک گپ دوستانه است. من هم با خنده به او گفتم که البته مأموران سیا و سازمانهای اطلاعاتی هم مهری بر پیشانی ندارند و یا نشان خاصی حمل نمیکنند که خبرنگاران آنها را از افراد عادی تمیز دهند. در عین حال از آشنایی او ابراز خرسندی کردم. او بعد از آشنایی در لابی ساختمان، من و خانوادهام را به محوطه باز یک کافه تریا هدایت کرد و سه فنجان چای سفارش داد. ابتدا سؤالاتش بر فعالیتهای درسی فرزندانم، علی و شیما و سن آنها و علاقه فکری و هنری آنها متمرکز بود. سپس از همسرم همین مطالب را پرسید. در مورد نگرش من به روابط ایران و آمریکا سؤال کرد. من هم همان جواب سیاستمداران ایرانی را برایش تکرار کردم. از همان ابتدا به او گفتم که روابط ژورنالیستی و رسانهای آمریکا با ایران ناعادلانه و جریان اصلاحات یک طرفه است و باید اصلاح شود و آمریکا باید به رسانه به عنوان پلی دو طرفه برای درک حقایق دوجانبه نگاه کند. او حرفهای مرا تصدیق میکرد. بعد از من پرسید که اگر قرار باشد بعد از کشور خود کشور دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، کدام کشور در اولویت خواهد بود. من به صراحت گفتم تجربه سفر به بیش از هفتاد کشور را دارم، اما ترجیح میدهم در ایران زندگی کنم. دومین بار این سؤال را به گونهای دیگر مطرح کرد. باز به او گفتم ایران نخستین و آخرین گزینه اقامت من است. او مجدداً گفت: در میان این هفتاد و اندی کشور که تو به آنجا سفر کردهای، کدام کشور نظر تو را جلب کرده است؟ به او گفتم: سوئیس. او جواب خود را گرفته بود. البته به او یادآور شدم که تاکنون در آمریکا زندگی نکردهام، شاید پنج سال بعد نظرم تغییر کند و آمریکا جای سوئیس را در ذهن من بگیرد. به او گفتم از نظر من اقامت در کشوری دیگر، همانند یک مهمان است زیرا او هرگز از اختیار کامل برخوردار نیست و تصمیم برای آیندهاش در اختیار صاحبخانه است و این نوع زندگی در واقع حرکت روی لبه تیغ و بندبازی است و ثبات جدی ندارد. البته من با توجه به حرفه خودم صحبت میکردم. به هر حال ملاقات ما با صرف یک فنجان چای و یک ساعت گپ دوستانه به پایان رسید. آلن فردی متعادل بود و رفتار نومحافظهکاران دوران بوش ضد ایران را تقبیح میکرد و میگفت که آنها از منطقه و اوضاع آن مطلع نیستند و بحران عراق و افغانستان نیز ناشی از فقدان این شناخت است که در نهایت دود آن به چشم مردم آمریکا و ملتهای منطقه میرود.
در حقیقت وی نخستین سیاستمدار یا مقام دولتی آمریکایی بود که با من وارد مباحث سیاسی شده و به ظاهر با من در برخی از مسائل هم نظر بود. البته این نکته را نیز باید عرض کنم که تماس مقامات دولتی از جانب دو کشور ممنوع است و دیپلماتها برای ملاقات یا مذاکره با یکدیگر باید از وزارت خارجه دولت متبوع خود کسب تکلیف کنند. اما من چون دیپلمات نبودم، مشمول این مقررات نمیشدم و ازهمه مهمتر اینکه از امور بین الملل صدا و سیما به من دستور داده شد بود که دفتر صدا و سیما را در واشنگتن باز کنم .بنابر این با ید اینگونه ملاقات ها صورت می گرفت و اساساً کار ما خبرنگاران براساس ارتباطگیری شکل
میگیرد، در غیر این صورت باید خانهنشین باشیم. وقتی مشغول خداحافظی با آلن بودم، یکی از خانمهای ایرانی که دید آلن با من اینگونه گرم گرفته است، از من خواست که برای ویزای او تلاش کنم. من هم بلافاصله به آقای آلن گفتم: ببینید این خانم ایرانی چه میگوید. آن خانم بلافاصله درخواستش را تکرار کرد و آلن به لهجه فارسی افغانی گفت: خانم، من در سفارت آمریکا مسئولیتی ندارم. خانم بار دیگر از او پرسید: پس کار شما در آنجا چیست؟ آلن بلافاصله جواب داد: من در آنجا آفتابهدار هستم!! خانم سکوت کرد و زیر لب غرغر کرد و از ما دور شد. سپس من و خانوادهام با آقای آلن خداحافظی کردیم و به هتل برگشتیم و عصرانه را در هتل صرف کردیم. کمکم هوا رو به تاریکی میرفت. صدای اذان از بلندگوهای منارههای مساجد دبی در آسمان طنین افکنده بود، چه صدای دلنشینی بود. احساس آرامش کردم. به اتفاق خانواده به مسجد رفتیم و با برادران و خواهران اهل تسنن نماز جماعت خواندیم. آنان از حضور ما در مسجد استقبال کردند و میگفتند که بیشتر ایرانیان به نماز جماعت اعتنایی ندارند و هنگام نماز در فروشگاهها هستند. من به آنان گفتم که در ایران اینگونه نیست و مردم در صفهای نماز جماعت مساجد حضوری فعال دارند. بعد از نماز به رستورانی عربی رفتیم و شام را صرف کردیم. فردای آن روز من عازم نیویورک بودم. شب را به اتفاق خانواده در هتل گذراندم. خانوادهام به تهران مراجعت کردند تا در فرصت بعدی ویزای خود را بگیرند و من فردای آن روز صبح با پرواز امارات به سمت نیویورک حرکت کردم. بعد از چهارده ساعت پرواز، ساعت سه بعد از ظهر به وقت محلی به فرودگاه جان اف کندی نیویورک رسیدم. البته قرار شد که صدور ویزای خانوادهام بعداً از طریق سایت وزارت خارجه آمریکا اعلام شود که این فرایند سه ماه طول کشید و بعداً خانوادهام پس از سه ماه ویزای خود را گرفتند و به من ملحق شدند. ادامه دارد ………..
پایگاه مرتضی غرقی
این خاطرات بخشی از دست نوشته دویست صفحه ائی است که بتدریج بطور هفتگی در این سایت منتشر خواهد شد و متن مکتوب ان نیز بزودی در قالب یک کتاب انتشار می یابد
مرتضی غرقی دی ماه۱۳۹۰
بسمه تعالی
خاطرات غرقی از نیویورک .
این خاطرات بخشی از دست نوشته دویست صفحه ائی است که بتدریج بطور هفتگی در این سایت منتشر خواهد شد و متن مکتوب ان نیز بزودی در قالب یک کتاب انتشار می یابد .در این خاطرات که بیشتر بر مسائل سیاسی متمرکز شده است تلاش گردیده رویداد ها بدون هر گونه جهت گیری منعکس شود .امید است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد .
مرتضی غرقی دی ماه۱۳۹۰
خدایا هرکس به جز رضای تو کاری را انجام داد، عمر و سرمایه خود را تلف کرد.
ای بهترین دوست من، مرا به حال خود رها مکن.
وقتی میخواستم دست به قلم ببرم، این موضوع برایم اهمیت داشت که آنچه مینویسم برای خوانندگان مفید باشد. معمولاً جذابیت خاطرات مکتوب افراد به عوامل متعددی بستگی دارد که شخصیت خاطرهنویس، موقعیت شغلی او و تاریخ یا زمان حوادثی که او در بطن آنها بوده است، همگی بر خواندنیتر شدن خاطرات تاثیرگذارند. مأموریت خبری من زمانی در نیویورک آغاز شد که برنامه هستهای ایران در سازمان ملل متحد مطرح شده بود. دوران دو رئیسجمهوری آمریکا، یعنی بوش و اوباما و مواضع آنها در قبال کشورمان و آغاز روند افول اقتصادی آمریکا از جمله رویدادهای مهم این دوران محسوب میشود. از این رو من در این کتاب سعی کردهام تا گوشههایی از تجربیات سیاسی و اجتماعی خود را در سازمان ملل و آمریکا از سال ۸۳ تا ۸۹ هجری شمسی بیان کنم. امیدوارم این خاطرات که از منظر یک خبرنگار صداوسیما نگاشته شده است، مورد توجه مخاطبان قرار گیرد.
معرفی نویسنده
دوم فروردین ۱۳۳۹ در خانوادهای متوسط در محله هفت چنار تهران به دنیا آمدم. دوران ابتدایی را در مدرسه بامشاد و دوران متوسطه را در هنرستان صنعتی شماره ۲ در رشته برق در همان محله به پایان رساندم. از سال ۱۳۵۵ که نارضایتی عمومی مردم ایران از رژیم شاه رو به گسترش بود، به گروههای مبارز اسلامی پیوستم. در سال ۱۳۵۷ با پیروزی انقلاب اسلامی و پایان دوره متوسطه و اوج گرفتن فعالیت گروهکها در کردستان و در پی آن آغاز جنگ تحمیلی، همگام با دیگر جوانان این مرز و بوم به جبهههای جنگ شتافتم. سه بار در جبهه مجروح شدم؛ یک بار در منطقه خرمشهر و دو بار در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، جایی که برادرم به شهادت رسید. پیش از آن در سال ۱۳۶۰ با شرکت در نخستین آزمون ورودی دانشکده صداوسیما (که به تازگی از مدرسه عالی رادیو تلویزیون به دانشکده صداوسیما تغییر نام داده بود) وارد این دانشکده شده بودم. پس از چهار سال آموزش در رشته الکترونیک صدا یا الکترو اکوستیک دانشآموخته شدم. اما بعد از مجروح شدن از ناحیه گوش چپ که همچنان عواقب آن آزارم میدهد، مجبور به تغییر رشته شدم و پس از گذراندن دورههای آموزشی خبرنگاری در دانشکده خبر و دوره آموزشی در آسیا ویژن کار خبرنگاری را آغاز کردم؛ در دوران اقامت در آلمان هم در دوره آموزشی دویچه وله شرکت کردم. در دوران دانشجویی مانند بسیاری از جوانان این مرز و بوم حضور در جبهه اولویت برنامههای زندگیام بود. با پایان جنگ که فراغت بیشتری یافتم، ازدواج کردم که حاصل این ازدواج دو فرزند است که شیما و علی نام دارند. اکنون که خاطراتم را به رشته تحریر درمیآورم، دوران بازنشستگی را سپری میکنم. از اینرو تلاش میکنم که افزون بر خاطرات شش سال زندگی پر تلاش در نیویورک، بخشی از خاطرات دوران خبرنگاریام در دیگر کشورها را نیز در حد مقدورات و محفوظات ذهنی به نگارش درآورم.
ادامه دارد ………
مرتضی غرقی بهمن ۱۳۹۰
پایگاه مرتضی غرقی
با شروع ثبت نام از کاندیداهای انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی ، از صبح امروز تردد چهره های مختلف به ساختمان وزارت کشور آغاز شده است…
پس از صدور دستور آغاز ثبت نام از کاندیداهای نهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی از سوی مصطفی محمدنجار وزیر کشور، تاکنون چندین نفر با حضور در ستاد انتخابات کشور، مبادرت به ثبت نام برای نامزدی در انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی کردند.
مرتضی غرقی خبرنگار صدا و سیما در نیویورک نفر اولی بود که با حضور در ستاد انتخاباتی کشور اقدام به ثبت نام کرد.
غرقی که متولد سال ۱۳۳۹ در تهران است هدف از ثبت نام در انتخابات مجلس را انتقال تجربیات ۳۰ساله خود در عرصه رسانهای کشور و خارج از کشور برای پیشبرد اهداف جمهوری اسلامی ایران عنوان کرد.
وی درخصوص سوابق کاری خود گفت: حضور در بسیاری از بحرانهای بینالمللی طی ۳۰سال گذشته همچون دادگاه میکونوس، کنفرانس برلین و حضور در سازمان ملل طی ۶سال گذشته از جمله سوابق کاری بنده است که با ثبت نام خود در انتخابات مجلس نهم، امیدوارم بتوانم این تجربیات و تجربه سفر به ۷۰ کشور را در جهت پیشرفت کشورم به کار بگیرم.
وی همچنین خاطرنشان کرد: بنده در طی سالهایی که در آلمان و آمریکا حضور داشتم در رابطه با نحوه عملکرد مجالس قانونگذاری در کشورها تحقیقاتی را داشتم که قصد دارم نتیجه آن تحقیقات را در کشورم به اجرا بگذارم.
بهرام آزادبخت نیز از دیگر افرادی بود که برای ثبت نام انتخابات مجلس نهم حضور پیدا کرد.
جمعی از فعالین ستادهای مردمی و خودجوش اصولگرایی در نامه ای لیست نامزدهای مورد نظر خود در تهران را که براساس مصادیق بارز اصولگرایی با بصیرت و رهنمودهای مقام معظم رهبری(مدظله العالی) جمع بندی شده است خطاب به آیت الله مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان رهبری،معرفی کردند.
بولتن نیوز: جمعی از فعالین ستادهای مردمی و خودجوش اصولگرایی در نامه ای لیست نامزدهای مورد نظر خود در تهران را که براساس مصادیق بارز اصولگرایی با بصیرت و رهنمودهای مقام معظم رهبری(مدظله العالی) جمع بندی شده است خطاب به آیت الله مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان رهبری،معرفی کردند.
به گزارش بولتن نیوز، متن این نامه بدین شرح است:
محضر مبارک حضرت آیت الله مهدوی کنی (مد ظله العالی)
با اهدا سلام و تحیات الهی؛
دوازدهم اسفند ماه یکی دیگر از فصول سرنوشت ساز سیاسی کشور رقم خواهد خورد. روزی که همه نیروهای دلسوز انقلاب باید زمینه حماسه تاریخی دیگر، برای ثبت در دفتر نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران فراهم سازند، تا با حضورری شکوهمند و انتخابی با بصیرت، بهترین و مقتدر ترین مجلس را داشته باشیم؛ مجلسی که به فرموده آن پیر فرزانه همیشه جاویدان، حضرت امام (ره) باید در رأس امور باشد، و برای باقی ماندن در این قله افتخار باید شایستگانی را انتخاب نمود که به ارزش و جایگاه این قوه واقف بوده و تمام توان خود را معطوف به تصمیم سازی معقولانه و اندیشمندانه برای سرفرازی، امنیت و توسعه همه جانبه کشور عزیزمان ایران اسلامی نمایند و حضور آنان در سنگر مجلس موجب اقتدار بلند مدت جمهوری اسلامی ایران در منطقه و جهان گردد.
بدیهی است در این مقطع حساس تاریخی بسیاری از زورگویان و مستبدان عالم و در رأس آنها نژاد پرستان صهیونیست و نوکر دست نشانده خود، آمریکای جنایتکار چشم به این انتخابات دوخته اند تا بلکه با استفاده از عناصر فریب خورده داخلی و دامن زدن به اختلافات درونی به ویژه جریان پایدار اصولگرایی، استراتژی یأس و نا امیدی را در کشور تبلیغ نمایند که با توجه به رفتار سی و اند ساله این کشورها، امری طبیعی است. لذا ضرورت هوشمندی، انسجام و وحدت نیروهای دلسوز انقلاب و خون دل خوردگان این راه مقدس، برای آفرینش آن حماسه به یاد ماندنی، بیش از پیش احساس می گردد.
همانگونه که استحضار دارید ستادهای مردمی و خودجوش اصولگرایی، از سال ۱۳۸۱ با محوریت ولایت مداری همزمان با انتخابات شورای شهر تهران و سپس هفتمین دوره مجلس شورای اسلامی و در نهایت خلق حماسه عظیم و بی نظیر سوم تیر ماه ۸۴ در نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری، منجر به شکل گیری جریانی منسجم، متحد و یکپارچه در سراسر کشور شد که در دهه اخیر با فعالیت های مستمر سیاسی و انتخاباتی در جهت حمایت از جریان اصولگرایی حضور چشمگیری را از خود نشان داده است؛ و هم اکنون با افتخار اعلام می دارد که در آستانه انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی که به طور قطع و یقین به فرموده مقام معظم رهبری (مدظلله العالی) فصل جدیدی در تاریخ سیاسی انقلاب اسلامی ایران خواهد بود، با تمام توان تشکیلاتی و نیروی انسانی منسجم و گسترده در حمایت از جریان شاخص اصولگرایی در تهران و دیگر نقاط کشور آماده می شویم.
لذا این جریان ضمن احترام به تمامی نامزدهای انتخابات، طیف ها و گروه های سیاسی که در چهارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران فعالیت دارند، پس از بررسی جامعه و رایزنی های متعدد با چهره های شاخص اصولگرایی در تهران و همچنین تطبیق معیارهای نامزهای اصلح با مصادیق بارز اصولگرایی با بصیرت و بر اساس رهنمودهای مقام معظم رهبری (مد ضلله العالی)، افراد ذیل را انتخاب و مصمم به حمایت از آنان در انتخابات اخیر خواهیم بود.
۱- غلامعلی عداد عادل ۲- مرتضی آقا تهرانی
۳- محمد کوثری ۴- روح الله حسینیان
۵- سید مهدی هاشمی ۶- مهرداد بذرپاش
۷- علیرضا مرندی ۸- سید مهدی قمصری
۹- حسین فدایی ۱۰- پرویز سروری
۱۱- مهدی کوچک زاده ۱۲- محمد سلیمانی
۱۳- علیرضا زاکانی ۱۴- بیت اله جعفری
۱۵- فاطمه آلیا ۱۶- لاله افتخاری
۱۷- فاطمه رهبر ۱۸- الهام امین زاده
۱۹- زهره السادات لاجوردی ۲۰- زهره طبیب زاده نوری
۲۱- نادر کامکار ۲۲- مرتضی غرقی
۲۳- حسین طلا ۲۴- محمد حسن ابوترابی
۲۵- علی اصغر زارعی ۲۶- حمید رسائی
۲۷- محسن کازرونی ۲۸- زهره الهیان
۲۹- سید محمود نبویان ۳۰- مسعود میرکاظمی
رجاء واثق داریم که نگاه بلند نظرانه و مملو از بصیرت و خرد و اندیشه حضرتعالی، راهگشای انسجام و وحدت عمیق در جریان اصولگرایی کشور خواهد بود.
جمعی از فعالین ستادهای مردمی و خودجوش اصولگرایی
والسلام علیکم و رحمه ا… و برکاته
شورای نگهبان در اجرای فرمایش رهبر معظم انقلاب سعی خواهد کرد حتیالمقدور و تا جایی که قانون اجازه میدهد، در بررسی صلاحیت ثبتنام کنندگان و نامزدهای انتخابات با نگاه حداکثری عمل کند
عباسعلی کدخدایی سخنگوی شورای نگهبان در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری فارس، با اشاره به رهنمودهای امروز مقام معظم رهبری در نماز جمعه تهران درباره بررسی صلاحیت نامزدهای انتخابات مجلس گفت که شورای نگهبان در اجرای فرمایش رهبر معظم انقلاب سعی خواهد کرد حتیالمقدور و تا جایی که قانون اجازه میدهد، در بررسی صلاحیت ثبتنام کنندگان و نامزدهای انتخابات با نگاه حداکثری عمل کند.
وی افزود: تا به امروز آمار تایید صلاحیت شدگان از مرز ۳ هزار نفر گذشته و تا چند روز آینده این آمار افزایش بیشتری خواهد داشت.
بنا به گفته سخنگوی شورای نگهبان، نسبت آمار تایید صلاحیت شدگان به ثبت نامیها در مقایسه با انتخاباتهای گذشته مجلس بیشتر بوده و رقم بالایی را نشان میدهد.
کدخدایی اعلام کرد که ۲۱ بهمن ماه اعلام نهایی بررسی صلاحیت کاندیداهای مجلس نهم است.
وی افزود: البته آن دسته از نامزدهایی که در مراحل قبلی توسط هیئتهای اجرایی و نظارت تایید ولی توسط شورای نگهبان در این مرحله صلاحیت آنها تایید نشده باشد، میتوانند در مهلت ۳ روز از زمان اعلام نهایی آمار شکایت خود را مطرح کنند که در زمان ۷ روزه به شکایت آنها رسیدگی و اعلام نتیجه خواهد شد