بی عدالتی در تبلیغات انتخاباتی و در خواست از شورای نگهبان

 

شب گذشته بر نامه ائی را در تلویزیون مشاهده کردم که برایم غیر قابل تصور بود. نقض مقررات و قوانین انتخاباتی در رسانه ملی از جانب  نامزد هائی  که قرار است بعدا برای کشور قانون وضع کنند . این نوع بر نامه های انتخاباتی  تلویزیونی طی  چند روز گذشته نیز  در دیگر کانالهای رسانه ملی تکرار شده است . قرار است این مدل بر نامه های تبلیغاتی تا روز انتخابات در  بخشهای  مختلف تلویزیونی تنها برای جناح های سیاسی  ادامه داشته باشد ..که این اقدام طبق ماده پنجاه ونه فصل ششم قانون انتخابات مجلس شورای اسلامی نقض اشکار قوانین انتخاباتی کشور است .بنا بر این  بنده با نهایت ادب و احترام نسبت به شورای نگهبان   این سوال  را دارم که  اولا  مگر هر گونه تبلیغات پنهان و اشکار قبل  از موعد مقرر خلاف مقررات انتخاباتی  نیست .ثانیا مگر استفاده از اموال و رسانه های دولتی برای تبلیغات  انتخاباتی ممنوع نشده است و ثالثا  مگر نامزد ها اعم از مستقل ها و جناح ها نباید  از حقوقی بر ابر در تبلیغات  انتخاباتی  بر خوردار  باشند پس چه شخص یا تشکلی این روند بی قانونی راهم اکنون هدایت می کند  و اجازه میدهد تا این نامزدها و نمایندگان به طور گزینشی  از این فرصت ها استفاده کنند . ایا  این رفتار  ابتدای بی قانونی و نقض قانون انتخابات کشور نیست .عمدتا برخی از افراد که در لیست های مشهور قرار دارند  بدلیل پست ها و  مناصب  ازرانت های ویزه ائی  هم در کشور بر خوردار هستند که  کار تبلیغات و  ورود انان را به مجلس سهل تر خواهد کرد و بنظر می رسد این اقدام نیز در راستای ان رانت های ویژه است.و این در حالی است که نامزد های مستقلی  مثل بنده بایستی در این ترافیک سر سام اور از شرق تهران به غرب تهران بروم  و ساعت ها وقت خود را در ترافیک  تلف کنم تا شاید فرصتی در یکی از اماکن عمومی برایم مهیا گردد تا با مردم سخن بگویم .و در سخنرانی های خود باید به گونه ائی رفتار کنم  که مقررا ت شورای نگبهان نقض نشود که البته این بخشی از وظایف من بعنوان نامزد انتخاباتی است .اما ظاهرا برخی نامزدهای گزینش شده  و رسانه ملی  به این مقررات اعتنائی ندارند .و این در حیطه مسئولیت نهاد های ناظر  و اجرائی بر انتخابات است که بایستی اجرای قوانین را مد نظر قرار دهند . بنابر این اگر انتخاباتی سالم می خواهیم باید از ابتدا گامهای سالم و قانونمند بر داریم و نمایندگان اتی هم باید از ابتدا به قوانین احترام بگذارند  تا مردم مجلس  را باور کنند. در پایان با نهایت  احترام و ادب  به شورای محترم نگهبان و وزارت کشور در خواست دارم تا با دخالت در این امر مانع از دلسردی نامزدهای مستقل در رقابت های  انتخاباتی شوند  یا حداقل حقوقی برابر برای نامزد های مستقل  در استفاده از تریبون رسانه ملی مهیا نمایند . 

 

مرتضی غرقی نامزد مستقل نهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی

پشت صحنه انتخابات مجلس

  

 

پیش خودم فکر کردم که اینجا هم که داره می شه امریکا هر کس که پول و قدرت داره می تونه به مجلس بره پس سهم نمایندگان مستقل چی می شه ……….

این روز ها بازار انتخابات داغ است اما داغتر از ان بازار افرادی است که دور و بر نامزدها می پلکند . روزهای اولی که ثبت نام کرده بودم نگران بودم که چگونه و با چه نیروی انسانی تبلیغات را اغاز کنم . هنوزچند روزی طول نکشیده بود که سرو کله چند نفر پیدا شد و ضمن ابراز خرسندی از حضور بنده در انتخابات گفتند به من کمک خواهند کرد . پیش خودم گفتم خدا را شکر این اراجیفی که شنیده می شود که می گویند مردم اخلاقشان عوض شده و همه دنبال پول هستند تنها یک شایعه بوده است . افرادی به این خوبی در کجای عالم وجود دارد که این چنین دلسوزانه قصد کمک دارند .در این رویا بودم که یک هفته ائی از ثبت نام گذشت وهر روز هم به تعداد این افراد و تشکلهای کمک کننده افزوده می شد و هر یک از انها ادعا می کرد که فلان نماینده را من به مجلس فرستادم . اصلا تنها من رگ خواب تهرانی ها را می دانم و من می توانم برای شما رای جمع کنم . و اگر می خواهی به مجلس بروی حتما باید کار را به من بسپاری و……هنوز متوجه اوضاع نشده بودم و همچنان در رویای سالهای پنجاه و هفت سیر می کردم . تا اینکه این افراد یکی یکی به سخن امده ومکنونات قلبی خود را مطرح کردند ..اولین سوالشان این بود که ایا جزء لیست هستی یانه . این سوال را به این خاطر می پرسند تا مطمئن شوند که ایا شما رای می اوری یا نه .دومین سوال انان از شما این است که اسپانسر( حامی مالی ) شما کیست من هم از دنیا بی خبر راست و حسینی می گفتم تنها برای خدمت امده ام و شما هم باید کمک کنید . اسپانسر (حامی مالی ) ندارم چون این کار را قبول ندارم .جز لیست هم نیستم چون می خواهم ازاد فکر کنم . وهیچ لیست جدی هم تاکنون از من دعوت نکرده است عضو ان شوم . بعد می گفتند خوب چقدر پول داری می گفتم اندکی که بتوانم اعلامیه چاپ کنم یکی از انها به طور جدی با تامل در جواب من گفت که خدا هم نمی تواند به تو کمک کند چه رسد به ما . پیش خودم فکر کردم که اینجا هم که داره می شه امریکا هر کس که پول و قدرت داره می تونه به مجلس بره پس سهم نمایندگان مستقل چی می شه . با این وضعیت . افراد مستقل بی پول هر چقدر هم که لایق و کارامد باشند هر گز نمی تونند در این مبارزه نابرابر موفق شوند و این وضعیت تنها یک فرصت سوزی برای ملت و کشور خواهد بود .

  

 
 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir

خاطرات نیویورک :شماره ۶

 

  

 

روزانه دهها مقاله و تحلیل و خبر جهت­دار در مورد ایران چاپ و منتشر می­شد. جنگ تبلیغاتی تمام عیاری ضد جمهوری اسلامی ایران به راه افتاده بود.

. روزهای سختی را سپری کردم که هیچ گاه تصور آن را نمی­کردم. شاید این مشکلات به علت پایبندی به کشور و ارزش­های انقلابی مردم کشورم بود. اگر یک خبرنگار بی­توجه به منافع و ارزش­های کشورم بودم، شاید این قدر فشار روحی بر من تحمیل نمی­شد. دورانی که چهار قطعنامه تحریم و یک قطعنامه تنبیهی ضد ایران صادر شد، من در سازمان ملل از نزدیک دشمنی انگلیسی­ها و آمریکایی­ها را با منافع ملی کشورم دیدم.

روزهای سختی بود، اما من همواره نیمه پر لیوان را می­دیدم. زیرا داستان ملت ایران و قطعنامه­های ضد ایرانی داستان پر مخاطره ملتی بود که برای حفظ استقلال خود تلاش می­کرد. من در این دوران نظاره­گر اقدامات دولت­هایی بودم که تلاش می­کردند ملت ایران را از حقوق قانونی خود محروم کنند. به هر حال در مدت مأموریت من تنش بر روابط ایران با غرب و آمریکا حاکم بود و من در آنجا نظام سلطه و استعمار و انزوای سیاسی را به خوبی احساس می­کردم.

در آن روزها مهم­ترین مباحث نشست­های شورای امنیت برنامه هسته­ای ایران بود و متاسفانه رسانه­های آمریکا که اغلب تحت کنترل صهیونیست­ها هستند نیز به آن دامن می­زدند. جو مسمومی ضد ایران به راه انداخته بودند. روزانه دهها مقاله و تحلیل و خبر جهت­دار در مورد ایران چاپ و منتشر می­شد. جنگ تبلیغاتی تمام عیاری ضد جمهوری اسلامی ایران به راه افتاده بود. پرونده هسته­ای ایران هنوز در آژانس بین­المللی انرژی اتمی بود، پنج عضو دائم شورای امنیت گاهی در بحث­ها توجه خود را بر پرونده هسته­ای ایران متمرکز و نشست­هایی را در خارج از محل شورای امنیت برگزار می­کردند تا این پرونده را به شورای امنیت در نیویورک بیاورند و سرانجام نیز موفق شدند. تهدید منافع ملی کشورم هر روز بیشتر اوج می­گرفت. اوضاع ناگواری برایم ایجاد شده بود، از یک سو فشار کاری و محدودیت­های سیاسی و فیزیکی و از سوی دیگر نگرانی از اقدامات شورای امنیت ضد مردم ایران اعصابم را به شدت متشنج کرده بود. گاهی با برخی از دوستانم درد دل می­کردم تا تسکین یابم. در تهران با قائم مقام سازمان صدا و سیما مرحوم هنردوست ارتباط زیادی داشتم. او بیش از هر کس دیگری وضع مرا درک می­کرد. البته در حوزه خبر گاهی با آقای رحمانی که در آن دوران مسئولیت معاونت سیاسی را در صدا و سیما برعهده داشت، تلفنی گفتگو می­کردم و آخرین اطلاعات را درباره تصمیمات شورای امنیت به او می­دادم. البته وی از مجاری دیگر هم این اطلاعات را دریافت می­کرد. گاهی با آقای سبقتی، رئیس وقت واحد مرکزی خبر هم گفتگو می­کردم و مشکلات را تشریح می­کردم. او همواره مرا به صبر و کار بیشتر تشویق می­کرد. ارسال تحلیل­ها به بخش­های مختلف صدا و سیما و ارتباطات تلفنی با مسئولان تاثیرگذار در تصمیمات سیاسی کشور فقط بخشی از کارهای روزانه من بود که وظیفه خود می­دانستم و کمتر کسی از این کارها آگاهی داشت و هیچ­گاه آثار آن روی آنتن نیز مشاهده نمی­شد. به هر حال من با این وضع کنار آمده و دوران دفاع مقدس را برای خودم در اینجا بار دیگر تعریف کرده بودم و این بازتعریف از وظیفه ملی، مسئولیتم را دوچندان می­کرد و من آن­قدر در این مسئولیت غرق شدم که در شش سالی که در نیویورک بودم، موفق نشدم مجسمه آزادی و بسیاری از اماکن دیدنی و گردشگری نیویورک را از نزدیک ببینم. در این دوره آمریکا با همه قوا عملیات روانی را ضد ایران آغاز کرده بود. همزمان با هجوم تبلیغاتی و رسانه­ای در سازمان ملل نیز افرادی با واسطه و بی­واسطه به دیپلمات­های ایرانی نزدیک می­شدند و از عواقب و پیامد قطعنامه­ها، ایران را برحذر می­داشتند. دست­کم هفته­ای دو یا سه نفر با عنوان روزنامه­نگار و کارشناس سیاسی با ارسال خبر و تحلیل تلاش می­کردند مرا وادار کنند این خبرها را به تهران مخابره کنم و مسئولان کشور را از این وضع بترسانم و با ایجاد انحراف در برداشت­های سیاسی، ذهن آنان را به گونه­ای شکل دهم که زیر بار فشارهای غربی شانه خم کنند. فشارهای سیاسی و تبلیغاتی برای تصویب قطعنامه ضد ایران ادامه داشت. حتی در محله­ای که من زندگی می­کردم و با افراد آمریکایی یا غیرآمریکایی برخورد داشتم، آنها از برنامه هسته­ای ایران سخن می­گفتند. تبلیغات آن­قدر داغ شده بود که حتی برخی از ایرانیان هم از تبلیغات آمریکایی­ها نگران شده بودند و از من سؤال می­کردند آیا ایران واقعاً دنبال سلاح اتمی است. روزها از پی یکدیگر می­گذشت و تبلیغات ضد ایرانی همچنان اوج می­گرفت. مهم­ترین موضوعات مطرح شده در تبلیغات منفی ضد ایران، برنامه هسته­ای بود.

برخی اوقات در خارج از کشور به ویژه در آمریکا، دفاع از منافع ملی بسیار سخت­­تر از کشورهای دیگر است و برای ایرانی بودن و دفاع از هویت ایرانی و اسلامی باید هزینه­های زیادتری پرداخت که البته پرداخت این هزینه­ها شیرین است و غرور ملی را تقویت و انسان را در مقابل دشمنان مصمم­تر می­کند. روزی که این یادداشت­ها را می­نویسم جمعه پانزدهم اردیبهشت سال ۸۴ است. آمریکا و کشورهای غربی سه هفته پیش پرونده هسته­ای ایران را از وین به نیویورک منتقل کرده­اند تا بتوانند با اهرم قطعنامه­های شورای امنیت اوضاعی مشابه عراق را برای ایران به وجود آورند.  

 

 www.ghoroghi.ir

 

خاطرات نیویورک:شماره 5

 

فاصله اعتبار بین­المللی شبکه­های آمریکایی و اروپایی با شبکه­های خبری ایران بسیار زیاد است و این موضوع را از رفتار ناعادلانه شخصیت­های سیاسی به هنگام درخواست مصاحبه بیشتر احساس کردم.

صبح روز بعد به دفتر مطبوعات خارجی آمریکا در نیویورک مراجعه کردم و برای صدور کارت خبرنگاری در نیویورک تقاضا دادم. با خانمی که کیمبرلی نام داشت، روبرو شدم که رفتاری بسیار مؤدبانه داشت. او مسئول بخش مطبوعات خارجی در نیویورک بود که وزارت خارجه آمریکا وی را منصوب کرده بود. پس از یک ساعت مذاکره و گفتگو او به من گفت که اجازه ندارد برای این نوع ویزا (C2)، کارت خبرنگاری صادر کند. خانم کیمبرلی ضمن همدردی با من از وجود این محدودیت­ها ابراز تأسف کرد و گفت که کاری از دستش برنمی­آید. از همان ابتدا که با این خانم صحبت می­کردم، حقایقی دستگیرم شد که در روزها و ماه­های بعد آنها را درک کردم. یکی از حقایق این بود که این نوع ویزا برای خبرنگاران ایرانی با هدف خاصی انتخاب شده که دست خبرنگار در انجام فعالیت­های خبری باز نباشد. وقتی جواب منفی را از خانم کیمبرلی شنیدم، نخستین مانع بزرگ را در کار خبرنگاری در آمریکا در مقابلم حس کردم. البته من می­دانستم به کجا آمده­ام. از مشکلات خبرنگاران صداوسیما و خبرگزاری ایرنا در نیویورک اطلاع داشتم، اما فکر نمی­کردم موانع این­قدر زیاد باشد. به هر حال فکر می­کردم در کشوری پیشرفته که جهان را به دمکراسی و برابری فرا می­خواند، زندگی می­کنم و می­توانم با آنها منطقی گفتگو کرده و مشکلات کاری خود را حل کنم. اما بعداً متوجه شدم که این برداشت کاملاً غلط و دور از واقعیت بوده است و ذهنیت من براساس تبلیغات بیرونی رسانه­های گروهی و فیلم­های آمریکایی شکل گرفته بوده است. آنچه برای من پیش آمده بود، موضوعاتی هدایت شده بود. و انتخاب نوع ویزای من هم به همین علت بود که قدرت تحرک را در عرصه خبری از من بگیرد. شاید با کشوری که ادعای دمکراسی و آزادی مطبوعات را نداشت، بهتر از آمریکا می­شد کنار آمد. به هرحال این وضع پیش­بینی نشده بود و نمی­دانستم چگونه باید با آن کنار بیایم. چون مشکلات فقط در مورد وضع کارم نبود و با این ویزا ادامه اقامتم نیز با مشکلات جدی روبرو می­شد. افزون بر این مشکلات مزاحمت جدیدی در محل اقامتم ایجاد شده بود.

موضوع کنترل رفت و آمد من در روزهای بعد هم تکرار شد و به مدت یک ماه از صبح تا غروب مأموران امنیتی رفت و آمد اعضای خانواده مرا تحت نظر داشتند. هفته اول این وضع برایم عادی بود، اما از هفته­های بعد این کار نوعی آزردگی روحی در من و خانواده­ام ایجاد می­کرد. می­خواستم به پلیس گزارش کنم، اما بعد فکر کردم که آنها هم مأموریت دارند و قطعاً پلیس هم نمی­تواند این مشکل را حل کند. خلاصه پس از چهار هفته اوضاع به حالت عادی برگشت و از آن به بعد فقط در چند مورد متوجه شدم افرادی در مسیر رفت و آمد به محل کارم مرا تعقیب می­کنند. نگران نبودم. چون خلافی مرتکب نشده بودم. واقعاً نمی­دانستم این کارها برای چیست.

در وضع دشواری کار را آغاز ­کردم. فشارهای سیاسی علنی و غیرعلنی هر روز تشدید می­شد. احساس می­کردم اکنون در خط مقدم جبهه مناقشات ایران و آمریکا قرار دارم و بار مسئولیتی بزرگ را بر دوش می­کشم. برای خلاصی از این وضع فاقد ابزارهای لازم بودم. از سوی دیگر این دغدغه را داشتم که برای مردمی کار می­کنم که از مشکلات
حرفه­ای من اطلاع دقیقی ندارند و همواره مرا با خبرنگاران آمریکایی و غربی مقایسه می­کنند. البته این قیاس ناخواسته ناعادلانه بود. من تقریباً به بیشتر کشورهای بزرگ و کوچک جهان سفر کرده بودم، اما هیچ­گاه این­گونه تحت کنترل امنیتی محسوس و نامحسوسنبودم. با وجود این کنترل امنیتی که گاهی احساس ناامنی در من ایجاد می­کرد و همچنین نوع خاصی از ویزا که باعث محدودیت در کار می­شد، باید نیازهای خبری کشورم را در حوزه مأموریت برآورده می­کردم.

به طور کلی باید بگویم که کار در رسانه­های کوچک خبری که سابقه و اعتبار بین­المللی کمتری دارند، به مراتب سخت­تر از کار در رسانه­های بزرگ معتبر بین­المللی است. از زمانی که خودم را در جمع خبرنگاران بین­المللی و غول­های رسانه­ای آمریکا دیدم، جایگاه رسانه­ای ایران را در جامعه بین­المللی بیشتر درک کردم. فاصله اعتبار
بین­المللی شبکه­های آمریکایی و اروپایی با شبکه­های خبری ایران بسیار زیاد است و این موضوع را از رفتار ناعادلانه شخصیت­های سیاسی به هنگام درخواست مصاحبه بیشتر احساس کردم. شخصیت­های سیاسی در سازمان ملل برای کسب اعتبار بین­المللی بیشتر تمایل دارند با رسانه­هایی گفتگو کنند که برد سیاسی و تبلیغاتی بیشتری دارند و شبکه تلویزیونی ایران نه شناخته شده بود و نه اعتبار بین­المللی لازم را در سازمان ملل متحد داشت و این موضوع کار مرا برای مصاحبه­ سخت­تر می­کرد. سفیران سیاسی کشورها در سازمان ملل وقتی در مقابل دوربین صداوسیما قرار می­گرفتند، ابتدا از من سؤال می­کردند که برای کدام شبکه خبری کار می­کنم. وقتی به آنها می­گفتم خبرنگار تلویزیون ایران هستم، به نوعی از مصاحبه طفره می­رفتند. زیرا نمی­خواستند برای خودشان دردسر ایجاد کنند. چون بیشتر سؤالات من انتقاد از سیاست­های آمریکا و غربی­ها در سازمان ملل بود. بیشتر مشتریان ما سفیران سوریه، ونزوئلا، سودان و این­گونه کشورها بودند. حتی چینی­ها و روس­ها نیز از مصاحبه با من خودداری می­کردند. گاهی رفتار سیاستمداران مستقر در سازمان ملل در دوران صدور قطعنامه ضد ایران آنچنان بی­ادبانه بود که احساس ناخوشایندی پیدا می­کردم. چون می­دیدم که خبرنگاران بی­بی­سی یا سی­ان­ان و حتی شبکه­های خبری عربی به راحتی با دیپلمات­ها و سیاستمداران مصاحبه می­کنند و حتی گاهی آنان از مصاحبه با بی­بی­سی یا سی­ان­ان احساس غرور می­کردند، اما وقتی با درخواست من برای مصاحبه روبرو می­شدند، با بی­میلی و اکراه از انجام آن طفره می­رفتند. این واقعیتی تلخ بود و من راهی جز کنارآمدن با آن نداشتم و باید خودم را با این وضع تطبیق می­دادم. واقعیت این است که رسانه­های ایرانی اعتبار سی­ان­ان یا ای­بی­سی و الجزیره را ندارند ، چون نه امکانات لازم را برای ارائه نقشی همسنگ با این رسانه­ها در اختیار دارند و نه اوضاع سیاسی داخلی و خارجی امکان چنین مانوری را فراهم می­کند و بار این کمبود قدرت و نفوذ رسانه­ای فقط بر دوش من به عنوان خبرنگار حاضر در صحنه بود؛ زیرا بسیاری از دیپلمات­های کشورهای دیگر حاضر به مصاحبه با من نمی­شدند. در عین حال مردم کشورم از این تنگناها بی­اطلاع بودند. اما این موضوع هرگز مانع ایفای وظیفه من نشد، چون من با آگاهی از وجود چنین دشواری­هایی در خط مقدم جبهه تبلیغات ایران در سازمان ملل حاضر شده بودم. از این رو حدود شش سال با مشقت بسیار این مسئولیت را عهده­دار بودم و پیامدهای آن را بعدها مشاهده کردم. به عنوان مثال کمترین کاری که در مدت شش سال انجام دادم این بود که تلویزیون ایران را در سازمان ملل و آمریکا به مسئولان سیاسی و رسانه­های گروهی مستقر در نیویورک شناساندم

ادامه دارد ……… 

 

 
 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir

خاطرات نیویورک:شماره 4

 

خانمی که با یک عینک دودی به ظاهر در اتومبیل خود روزنامه می­خواند، اما در حقیقت رفت و آمد مرا زیر نظر داشت، از نظرم دور نمی­شد.

در نخستین روز کاری وقتی از خانه خارج شدم، دیدم یک خودروی سواری روبروی منزل ما پارک شده و خانم مسنی در آن مشغول مطالعه است. با دیدن این صحنه یاد فیلم­های پلیسی هالیوود افتادم و فکر کردم این یکی از آن صحنه­های واقعی است که آمریکایی­ها معمولاً در شبکه پلیسی و جاسوسی خود از آن بهره می­برند. به هر حال بی­اعتنا از کنار آن گذشتم، اما زیر چشمی او را می­پاییدم. ناگهان به بهانه بازدید مجدد از اینکه در منزل را بسته­ام یا نه، برگشتم و دیدم که آن خانم به من زل زده است و رفتار مرا زیر نظر دارد. باز هم توجه جدی نکردم. کمی جلوتر که رفتم، دیدم یک اتومبیل پلیس در خیابان پارک شده است و دو مأمور پلیس به من نگاه می­کنند و زیر لب سخن می­گویند، نفهمیدم که چه می­گویند. باز از کنار آنها بی­اعتنا گذشتم. ساعت هفت و سی دقیقه بامداد و هوا به شدت سرد بود. در ایستگاه کرس وود[۱] سوار قطار نورت وایت پلین[۲] شدم تا به منهتن بروم. منزل من در شمال منهتن[۳] واقع شده بود. منطقه­ای که در آن زندگی می­کردم، ایست چستر[۴] نام داشت و ایستگاهی که سوار قطار می­شدم به نام ایستگاه کرس وود معروف بود. تا منهتن، خودم را با روزنامه سرگرم می­کردم. معمولاً بهترین خبرها که برای اطلاعات من یا کار گزارش لازم بود، در روزنامه­ها یافت می­شد. از این رو من مشترک سه روزنامه بودم که پستچی هر روز این سه روزنامه را جلو در منزل می­گذاشت. روزنامه نیویورک تایمز که بیشتر مواضع سیاست خارجی دولت آمریکا را منتشر می­کند و اغلب از وزارت خارجه خط و ربط می­گیرد. روزنامه یواس­ای­تودی که به مسائل روز می­پردازد و یک روزنامه عامه­پسند و از روزنامه­های منتقد دولت نیز محسوب می­شود. روزنامه وال استریت[۵] که وابسته به جناح نومحافظه­کاران است نیز از جمله روزنامه­های مورد نظر من بود که هر سه روزنامه را هر روز در قطار مطالعه می­کردم تا وقتی به دفتر می­رسم، اطلاعات لازم را داشته باشم. بعد از سی و پنج دقیقه به منهتن، خیابان چهل و دوم رسیدم و به دفتر صداوسیما وارد شدم. در دفتر را باز کردم. فیلم­بردار قبل از من در دفتر حضور داشت. بعد از ورود به دفتر از طریق اینترنت یک بار دیگر خبرها را بررسی کردم و همان موقع تلفنی با تهران تماس گرفتم. سردبیر ساعت بیست و یک گفت امروز قصد ندارند خبری از آمریکا پخش کنند. از این رو به فکر افتادم تا پی­گیر مصاحبه با دبیرکل سازمان ملل شوم. دست به قلم بردم و درخواست کتبی و رسمی خود را تهیه و به دفتر آقای کوفی عنان دبیرکل سازمان ملل ارسال کردم. در این درخواست از دبیرکل خواستم تا برای مصاحبه درباره مسائل بین­المللی به­ویژه مسائل خاورمیانه فرصتی در اختیار من قرار دهد. از همان آغاز به عنوان خبرنگاری که می­توانست در انعکاس واقعیت­های جهان خارج به کشور تاثیرگذار باشد، احساس مسئولیت می­کردم. در همین فکر بودم که تلفن دفتر زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقای رامندی مسئول بخش مطبوعاتی نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در نیویورک بود که اصطلاحاً به آن میشن اطلاق می­شود. رامندی در این مکالمه تلفنی گفت: آقای ظریف، سفیر و نماینده دائم کشورمان در سازمان ملل قصد دارد شما را ببیند. با او قرار ملاقات گذاشتم. صبح فردا که قرار بود به ملاقات او بروم، صحنه­های پلیسی روز قبل در مقابل منزلم مجدداً تکرار شد. خانمی که با یک عینک دودی به ظاهر در اتومبیل خود روزنامه می­خواند، اما در حقیقت رفت و آمد مرا زیر نظر داشت، از نظرم دور نمی­شد. در طول مسیر همواره در فکر آن بودم که چگونه با این معضل برخورد کنم. چون شب هم در منزل، همسرم که از این موضوع مطلع شده بود، راجع به آن بحث می­کرد. البته بعدها به این رفتار پلیسی آمریکایی­­ها خو گرفتیم. هوا از روز گذشته سردتر بود. سرانجام به ایستگاه قطار رسیدم. متأسفانه به علت مشکل فنی قطار با نیم ساعت تاخیر رسید اما هیچ کس اعتراض نمی کرد. در راه، بعد از مطالعه تیتر خبر روزنامه­ها ده دقیقه یعنی فاصله ایستگاه هارلم[۶] تا خیابان چهل و دوم منهتن را که دفتر صدا و سیما در آنجا مستقر بود، چرت زدم. بعد از پیاده شدن از قطار به سمت نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل رفتم تا به اتفاق آقای رامندی به دفتر آقای ظریف برویم. وقتی وارد دفتر شدم، ایشان سیگار برگی در دست داشت و به آن پک می­زد. بو و دود سیگار فضای دفتر را پر کرده بود. پس از نیم ساعت گفتگو به دفتر خود بازگشتم. چیزی دستگیرم نشده بود، زیرا بیشتر روی مسائل کلی سازمان ملل و نوع برخورد آمریکایی­ها و تلاش­های خصمانه آنها ضد جمهوری اسلامی ایران متمرکز شدیم که حرف­ تازه­ای نبود.

سپس به سراغ کانون­های خبری آمریکا در نیویورک رفتم. وال استریت در بخش اقتصادی و کانون خبرنگاران سازمان ملل از جمله اماکن مورد نظر من بود. نخستین باری بود که به کوچه­های تنگ و تاریک وال استریت قدم می­گذاشتم. این خیابان که ساختمان بورس در آن واقع شده، از قدیمی­ترین خیابان­های نیویورک و نزدیک برج­های دوقلوست که گفته می­شد القاعده آنها را ویران کرده است.

اطراف ساختمان بورس وال استریت و داخل آن همواره پر از جمعیت است. هرگونه تغییر و تحول اقتصادی و تصمیم این مرکز روی اقتصاد جهانی تاثیرگذار است. دلالان پرسابقه و سرمایه­داران بزرگ در این خیابان و
کوچه­های باریک آن پرسه می­زنند. گردشگران نیز از جمله مشتریان این منطقه­اند که اصطلاحاً داون­تاون[۷] یا مرکز شهر نامیده می­شود. البته معنای لغوی داون تاون پایین شهر است، اما در نیویورک وقتی سخن از داون تاون به میان می­آید، منظور مرکز شهر است. ادامه دارد ………………………… 

   

۱- crest wood

2- North white plain station

3- Manhattan

4- chester

5- wall street journal

1- Haarlem

2- Down town


 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir

 

خاطرات نیویورک:شماره ۳

 

ورود به نیویورک

پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند

ورود به نیویورک

روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی می­کرد، اما گرمایی احساس نمی­شد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخ­های لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهم­تر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانواده­ام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.

چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیس­ها مرتب حرف­های مرا یادداشت می­کرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمان­های اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جواب­های مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانواده­اش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند ساله­ای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان می­داد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخی­های دوران جبهه را تکرار می­کرد. همسر و دو دخترش هم به حرف­ها و شوخی­های ما توجه داشتند و می­خندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخی­ها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچه­های نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده می­کردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال می­کردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی ­کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراش­های بزرگ منهتن، خیابان­ها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد می­کرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیده­ای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ می­کرد.

در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیق­تر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفته­ای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیت­های خبری من محسوب می­شد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفه­ای رقابت می­کردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونه­ای دیگر بود. در نخستین روزهای کاری­ام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکه­های عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار می­کردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو می­کردم و از اوضاع ایران برایشان سخن می­گفتم. برخی از آنان از واقعیت­های ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک می­کردند و می­دانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هسته­ای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح می­شود و آمریکا با این اهرم تلاش می­کند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانه­ای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمت­های کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا می­شود. این جابجایی بر اساس بده و بستان­های سیاسی شکل می­گیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روس­ها بود و بعد به کانادایی­ها و سپس به انگلیسی­ها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانواده­اش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفه­ای من آغاز شد. ادامه دارد ……………………………………………. 

 

 

ورود به نیویورک

پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند

ورود به نیویورک

روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی می­کرد، اما گرمایی احساس نمی­شد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخ­های لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهم­تر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانواده­ام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.

چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیس­ها مرتب حرف­های مرا یادداشت می­کرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمان­های اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جواب­های مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانواده­اش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند ساله­ای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان می­داد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخی­های دوران جبهه را تکرار می­کرد. همسر و دو دخترش هم به حرف­ها و شوخی­های ما توجه داشتند و می­خندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخی­ها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچه­های نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده می­کردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال می­کردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی ­کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراش­های بزرگ منهتن، خیابان­ها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد می­کرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیده­ای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ می­کرد.

در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیق­تر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفته­ای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیت­های خبری من محسوب می­شد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفه­ای رقابت می­کردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونه­ای دیگر بود. در نخستین روزهای کاری­ام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکه­های عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار می­کردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو می­کردم و از اوضاع ایران برایشان سخن می­گفتم. برخی از آنان از واقعیت­های ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک می­کردند و می­دانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هسته­ای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح می­شود و آمریکا با این اهرم تلاش می­کند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانه­ای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمت­های کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا می­شود. این جابجایی بر اساس بده و بستان­های سیاسی شکل می­گیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روس­ها بود و بعد به کانادایی­ها و سپس به انگلیسی­ها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانواده­اش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفه­ای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….

 

 

ورود به نیویورک

پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند

ورود به نیویورک

روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی می­کرد، اما گرمایی احساس نمی­شد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخ­های لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهم­تر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانواده­ام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.

چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیس­ها مرتب حرف­های مرا یادداشت می­کرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمان­های اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جواب­های مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانواده­اش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند ساله­ای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان می­داد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخی­های دوران جبهه را تکرار می­کرد. همسر و دو دخترش هم به حرف­ها و شوخی­های ما توجه داشتند و می­خندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخی­ها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچه­های نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده می­کردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال می­کردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی ­کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراش­های بزرگ منهتن، خیابان­ها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد می­کرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیده­ای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ می­کرد.

در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیق­تر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفته­ای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیت­های خبری من محسوب می­شد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفه­ای رقابت می­کردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونه­ای دیگر بود. در نخستین روزهای کاری­ام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکه­های عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار می­کردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو می­کردم و از اوضاع ایران برایشان سخن می­گفتم. برخی از آنان از واقعیت­های ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک می­کردند و می­دانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هسته­ای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح می­شود و آمریکا با این اهرم تلاش می­کند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانه­ای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمت­های کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا می­شود. این جابجایی بر اساس بده و بستان­های سیاسی شکل می­گیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روس­ها بود و بعد به کانادایی­ها و سپس به انگلیسی­ها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانواده­اش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفه­ای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….

  

۱ – CrestWood

2 –Manhattan

3 – Grand Central

 
 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir

خاطرات نیویورک :شماره ۲

 

اقای آلن در نخستین برخورد گفت که او مأمور سیا یا هیچ یک از نهادهای امنیتی و اطلاعاتی آمریکا نیست و هدفش از ملاقات با من، فقط یک گپ دوستانه است.

ماموریت نیویورک

سفرم به نیویورک براساس ماموریت اداری سازمان صداوسیما بود که در سال ۱۳۸۳ به من محول شد. سفر نیویورک را از دبی آغاز کردم؛ شیخ نشینی که آن سوی آب­های نیلگون خلیج فارس قرار دارد و ایرانیان در آنجا احساس غربت نمی­کنند، زیرا در هر کوچه و خیابان و هتلی که اقامت داشته باشی، ایرانیان را مشاهده می­کنی. با ورود به دبی شب را به اتفاق خانواده در هتل گذراندم و فردای آن روز به کنسولگری آمریکا در دبی رفتم. صدور ویزا و مراحل آن بیش از یک سال طول کشیده بود. قبلاً قرار بود من برای پوشش خبری انتخابات ریاست جمهوری دور دوم بوش به این کشور سفر کنم، اما بعدها معلوم شد که آنها عمداً به من ویزا نداده بودند تا نتوانم در هنگام انتخابات ریاست جمهوری حضور داشته باشم. با این وصف پس از یک سال انتظار ویزای کاری من در سازمان ملل آماده شده بود. وقتی وارد کنسولگری شدم، با خانم کری را دیدم. او مسئول صدور ویزا بود. پس از یک سال این دومین ملاقات من با او بود. خانم کری در حالی که لبخندی مؤدبانه بر لب داشت، با نگاهی معنادار گذرنامه مرا تحویل گرفت و وارد سالن دیگری شد. دقایقی بعد گذرنامه را به من بازگرداند. در گذرنامه من ویزای نوع C2 حک شده بود (یعنی مجوز اقامت ترانزیتی سی روزه). در ضمن در زیر ویزا نوشته شده بود که دارندۀ این ویزا اجازه ندارد از محدوده بیست و پنج مایلی سازمان ملل خارج شود. من ناگهان جا خوردم و گفتم که با این ویزا در آمریکا یک ساندویج مک دونالد هم نمی­توان خرید تا چه رسد به فعالیت خبرنگاری. به خانم کری گفتم این ویزا مطلوب کار خبرنگاری نیست. زیرا ویزای خبرنگاری باید از نوع I باشد. خانم کری گفت: من هم این موضوع را می­دانم، اما این تصمیم واشنگتن است و کاری از دست من برنمی­آید. من ویزا را نگرفتم و گفتم: ممکن است اشتباه شده باشد، زیرا ویزای من نیز باید همانند دیگر خبرنگارانی که در سازمان ملل کار می­کنند، از نوع I باشد. بنابراین اگر ممکن است تلاش کنید تا این ویزا به نوع I تغییر کند. او گفت: من این درخواست شما را به واشنگتن منتقل می­کنم. اما دو روز وقت نیاز دارد. گفتم راهی جز این ندارم، چون خبرنگار قبلی، آقای نوباوه تجربه خوبی از این نوع ویزا نداشت. او هم با مشکلاتی که در ادامه بازگو می­کنم، روبرو شده و نتوانسته بود آنها را حل کند. ویزای C2 برای من ویزای کار نبود و من نمی­توانستم با آن کار حرفه­ای خبرنگاری انجام دهم. بنابراین دو روز دیگر در دبی صبر کردم و روز سوم دوباره به کنسولگری آمریکا مراجعه کردم. خانم کری باز هم با لبخندی بر لب گفت: متأسفم که واشنگتن با تغییر ویزای شما به نوع I موافقت نکرده است. با خود کمی فکر کردم و با تأمل به خانم کری نگاهی انداختم و گفتم پس باید موضوع را با مدیرم در تهران در میان بگذارم. از او خداحافظی و سفارت آمریکا را ترک کردم. اکنون بر سر یک دوراهی قرار گرفته بودم، یا پذیرش این ویزا و قبول محدودیت­های آن و یا بازگشت به تهران. با همسرم مشورت کردم او گفت: هر چه مدیریت شما در تهران می­گوید، به آن عمل کنیم. در تماس تلفنی با تهران با آقای سبقتی که در آن دوران، ریاست واحد مرکزی خبر را بر عهده داشت، موضوع را مطرح کردم. او پس از مدتی درنگ به من گفت: راهی جز پذیرش این نوع ویزا نیست. من دوباره به کنسولگری آمریکا رفتم و به خانم کری گفتم که راهی جز پذیرش آن ندارم، اما موضوع تغییر ویزا را در آمریکا پی­گیری خواهم کرد. خانم کری نیز بر این امر صحه گذاشت و گفت: این کار بهتر است. پس از بیست دقیقه گفتگو از زحمات خانم کری تشکر کردم. پیش خودم فکر کردم که شاید بتوانم با چانه­زنی در نیویورک این ویزا را تغییر دهم. خیال و تصوری که هرگز محقق نشد. قبل از خداحافظی، او به من گفت: در ضمن آقای آلن می­خواهد قبل از سفرتان به آمریکا شما را ملاقات کند. از او سؤال کردم سمت و مسئولیت ایشان چیست؟ پاسخ صریحی نداد و گفت که او مسئول امور فرهنگی و از این قبیل مسائل است. از او پرسیدم این ملاقات خصوصی است، یا امکان دارد در حضور خانواده­ام باشد؟ او گفت: آلن ترجیح می­دهد که خانواده شما نیز در این گفتگو حضور داشته باشند. من موافقت کردم. فردای آن روز در کافی شاپِ ساختمانی که کنسولگری آمریکا در آن قرار داشت، آقای آلن را ملاقات کردم. با اینکه او آمریکایی بود، به زبان فارسی صحبت می­کرد. آداب و رفتارش از او شخصیت شرقی ساخته بود. یک انگشتر عقیق در دست داشت که از سوریه خریده بود. لهجه فارسی او لهجه دری بود، گویا در تاجیکستان و یا افغانستان فارسی را یاد گرفته بود. او فردی باتجربه به نظر می­رسید و منطقه را خوب می­شناخت. از نوع سؤالاتش این موضوع را دریافتم. آلن با فرهنگ شرقی­ها به­ویژه مسلمانان به خوبی آشنا بود. جالب اینکه در نخستین برخورد با من، خودش را معرفی کرد و گفت که او مأمور سیا یا هیچ یک از نهادهای امنیتی و اطلاعاتی دیگر آمریکا نیست و هدفش از ملاقات با من، فقط یک گپ دوستانه است. من هم با خنده به او گفتم که البته مأموران سیا و سازمان­های اطلاعاتی هم­ مهری بر پیشانی ندارند و یا نشان خاصی حمل نمی­کنند که خبرنگاران آنها را از افراد عادی تمیز دهند. در عین حال از آشنایی او ابراز خرسندی کردم. او بعد از آشنایی در لابی ساختمان، من و خانواده­ام را به محوطه باز یک کافه تریا هدایت کرد و سه فنجان چای سفارش داد. ابتدا سؤالاتش بر فعالیت­های درسی فرزندانم، علی و شیما و سن آنها و علاقه فکری و هنری آنها متمرکز بود. سپس از همسرم همین مطالب را پرسید. در مورد نگرش من به روابط ایران و آمریکا سؤال کرد. من هم همان جواب­ سیاستمداران ایرانی را برایش تکرار کردم. از همان ابتدا به او گفتم که روابط ژورنالیستی و رسانه­ای آمریکا با ایران ناعادلانه و جریان اصلاحات یک طرفه است و باید اصلاح شود و آمریکا باید به رسانه به عنوان پلی دو طرفه برای درک حقایق دوجانبه نگاه کند. او حرف­های مرا تصدیق می­کرد. بعد از من پرسید که اگر قرار باشد بعد از کشور خود کشور دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، کدام کشور در اولویت خواهد بود. من به صراحت گفتم تجربه سفر به بیش از هفتاد کشور را دارم، اما ترجیح می­دهم در ایران زندگی کنم. دومین بار این سؤال را به گونه­ای دیگر مطرح کرد. باز به او گفتم ایران نخستین و آخرین گزینه اقامت من است. او مجدداً گفت: در میان این هفتاد و اندی کشور که تو به آنجا سفر کرده­ای، کدام کشور نظر تو را جلب کرده است؟ به او گفتم: سوئیس. او جواب خود را گرفته بود. البته به او یادآور شدم که تاکنون در آمریکا زندگی نکرده­ام، شاید پنج سال بعد نظرم تغییر کند و آمریکا جای سوئیس را در ذهن من بگیرد. به او گفتم از نظر من اقامت در کشوری دیگر، همانند یک مهمان است زیرا او هرگز از اختیار کامل برخوردار نیست و تصمیم برای آینده­اش در اختیار صاحبخانه است و این نوع زندگی در واقع حرکت روی لبه تیغ و بندبازی است و ثبات جدی ندارد. البته من با توجه به حرفه خودم صحبت می­کردم. به هر حال ملاقات ما با صرف یک فنجان چای و یک ساعت گپ دوستانه به پایان رسید. آلن فردی متعادل بود و رفتار نومحافظه­کاران دوران بوش ضد ایران را تقبیح می­کرد و می­گفت که آنها از منطقه و اوضاع آن مطلع نیستند و بحران عراق و افغانستان نیز ناشی از فقدان این شناخت است که در نهایت دود آن به چشم مردم آمریکا و ملت­های منطقه می­رود.

در حقیقت وی نخستین سیاستمدار یا مقام دولتی آمریکایی بود که با من وارد مباحث سیاسی شده و به ظاهر با من در برخی از مسائل هم نظر بود. البته این نکته را نیز باید عرض کنم که تماس مقامات دولتی از جانب دو کشور ممنوع است و دیپلمات­ها برای ملاقات یا مذاکره با یکدیگر باید از وزارت خارجه دولت متبوع خود کسب تکلیف کنند. اما من چون دیپلمات نبودم، مشمول این مقررات نمی­شدم و ازهمه مهمتر اینکه از امور بین الملل صدا و سیما به من دستور داده شد بود که دفتر صدا و سیما را در واشنگتن باز کنم .بنابر این با ید اینگونه ملاقات ها صورت می گرفت و اساساً کار ما خبرنگاران براساس ارتباط­گیری شکل
می­گیرد، در غیر این صورت باید خانه­نشین باشیم. وقتی مشغول خداحافظی با آلن بودم، یکی از خانم­های ایرانی که دید آلن با من این­گونه گرم گرفته است، از من خواست که برای ویزای او تلاش کنم. من هم بلافاصله به آقای آلن گفتم: ببینید این خانم ایرانی چه می­گوید. آن خانم بلافاصله درخواستش را تکرار کرد و آلن به لهجه فارسی افغانی گفت: خانم، من در سفارت آمریکا مسئولیتی ندارم. خانم بار دیگر از او پرسید: پس کار شما در آنجا چیست؟ آلن بلافاصله جواب داد: من در آنجا آفتابه­دار هستم!! خانم سکوت کرد و زیر لب غرغر کرد و از ما دور شد. سپس من و خانواده­ام با آقای آلن خداحافظی کردیم و به هتل برگشتیم و عصرانه را در هتل صرف کردیم. کم­کم هوا رو به تاریکی می­رفت. صدای اذان از بلندگوهای مناره­های مساجد دبی در آسمان طنین افکنده بود، چه صدای دلنشینی بود. احساس آرامش کردم. به اتفاق خانواده به مسجد رفتیم و با برادران و خواهران اهل تسنن نماز جماعت خواندیم. آنان از حضور ما در مسجد استقبال کردند و می­گفتند که بیشتر ایرانیان به نماز جماعت اعتنایی ندارند و هنگام نماز در فروشگاه­ها هستند. من به آنان گفتم که در ایران این­گونه نیست و مردم در صف­های نماز جماعت مساجد حضوری فعال دارند. بعد از نماز به رستورانی عربی رفتیم و شام را صرف کردیم. فردای آن روز من عازم نیویورک بودم. شب را به اتفاق خانواده در هتل گذراندم. خانواده­ام به تهران مراجعت کردند تا در فرصت بعدی ویزای خود را بگیرند و من فردای آن روز صبح با پرواز امارات به سمت نیویورک حرکت کردم. بعد از چهارده ساعت پرواز، ساعت سه بعد از ظهر به وقت محلی به فرودگاه جان اف کندی نیویورک رسیدم. البته قرار شد که صدور ویزای خانواده­ام بعداً از طریق سایت وزارت خارجه آمریکا اعلام شود که این فرایند سه ماه طول کشید و بعداً خانواده­ام پس از سه ماه ویزای خود را گرفتند و به من ملحق شدند. ادامه دارد ……….. 

 


 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir

خاطرات غرقی از نیویورک :شماره ۱ (مقدمه)

 

این خاطرات بخشی از دست نوشته دویست صفحه ائی است که بتدریج بطور هفتگی در این سایت منتشر خواهد شد و متن مکتوب ان نیز بزودی در قالب یک کتاب انتشار می یابد

مرتضی غرقی دی ماه۱۳۹۰

بسمه تعالی

خاطرات غرقی از نیویورک .

این خاطرات بخشی از دست نوشته دویست صفحه ائی است که بتدریج بطور هفتگی در این سایت منتشر خواهد شد و متن مکتوب ان نیز بزودی در قالب یک کتاب انتشار می یابد .در این خاطرات که بیشتر بر مسائل سیاسی متمرکز شده است تلاش گردیده رویداد ها بدون هر گونه جهت گیری منعکس شود .امید است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد .

مرتضی غرقی دی ماه۱۳۹۰

خدایا هرکس به جز رضای تو کاری را انجام داد، عمر و سرمایه خود را تلف کرد.

ای بهترین دوست من، مرا به حال خود رها مکن.

وقتی می­خواستم دست به قلم ببرم، این موضوع برایم اهمیت داشت که آنچه می­نویسم برای خوانندگان مفید باشد. معمولاً جذابیت خاطرات مکتوب افراد به عوامل متعددی بستگی دارد که شخصیت خاطره­نویس، موقعیت شغلی او و تاریخ یا زمان حوادثی که او در بطن آنها بوده است، همگی بر خواندنی­تر شدن خاطرات تاثیرگذارند. مأموریت خبری من زمانی در نیویورک آغاز شد که برنامه هسته­ای ایران در سازمان ملل متحد مطرح شده بود. دوران دو رئیس­جمهوری آمریکا، یعنی بوش و اوباما و مواضع آنها در قبال کشورمان و آغاز روند افول اقتصادی آمریکا از جمله رویدادهای مهم این دوران محسوب می­شود. از این رو من در این کتاب سعی کرده­ام تا گوشه­هایی از تجربیات سیاسی و اجتماعی خود را در سازمان ملل و آمریکا از سال ۸۳ تا ۸۹ هجری شمسی بیان کنم. امیدوارم این خاطرات که از منظر یک خبرنگار صداوسیما نگاشته شده است، مورد توجه مخاطبان قرار گیرد.

معرفی نویسنده

دوم فروردین ۱۳۳۹ در خانواده­ای متوسط در محله هفت چنار تهران به دنیا آمدم. دوران ابتدایی را در مدرسه بامشاد و دوران متوسطه را در هنرستان صنعتی شماره ۲ در رشته برق در همان محله به پایان رساندم. از سال ۱۳۵۵ که نارضایتی­ عمومی مردم ایران از رژیم شاه رو به گسترش بود، به گروه­های مبارز اسلامی پیوستم. در سال ۱۳۵۷ با پیروزی انقلاب اسلامی و پایان دوره متوسطه و اوج گرفتن فعالیت گروهک­ها در کردستان و در پی آن آغاز جنگ تحمیلی، همگام با دیگر جوانان این مرز و بوم به جبهه­های جنگ شتافتم. سه بار در جبهه مجروح شدم؛ یک بار در منطقه خرمشهر و دو بار در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، جایی که برادرم به شهادت رسید. پیش از آن در سال ۱۳۶۰ با شرکت در نخستین آزمون ورودی دانشکده صداوسیما (که به تازگی از مدرسه عالی رادیو تلویزیون به دانشکده صداوسیما تغییر نام داده بود) وارد این دانشکده شده بودم. پس از چهار سال آموزش در رشته الکترونیک صدا یا الکترو اکوستیک دانش­آموخته شدم. اما بعد از مجروح شدن از ناحیه گوش چپ که همچنان عواقب آن آزارم می­دهد، مجبور به تغییر رشته شدم و پس از گذراندن دوره­های آموزشی خبرنگاری در دانشکده خبر و دوره آموزشی در آسیا ویژن کار خبرنگاری را آغاز کردم؛ در دوران اقامت در آلمان هم در دوره آموزشی دویچه وله شرکت کردم. در دوران دانشجویی مانند بسیاری از جوانان این مرز و بوم حضور در جبهه اولویت برنامه­های زندگی­ام بود. با پایان جنگ که فراغت بیشتری یافتم، ازدواج کردم که حاصل این ازدواج دو فرزند است که شیما و علی نام دارند. اکنون که خاطراتم را به رشته تحریر درمی­آورم، دوران بازنشستگی را سپری می­کنم. از این­رو تلاش می­کنم که افزون بر خاطرات شش سال زندگی پر تلاش در نیویورک، بخشی از خاطرات دوران خبرنگاری­ام در دیگر کشورها را نیز در حد مقدورات و محفوظات ذهنی به نگارش درآورم.

ادامه دارد ………

مرتضی غرقی بهمن ۱۳۹۰  

 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir 

خبرنگار صدا و سیما اولین کاندیدای مجلس شورای اسلامی

 

 

 

با شروع ثبت نام از کاندیداهای انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی ، از صبح امروز تردد چهره های مختلف به ساختمان وزارت کشور آغاز شده است…

پس از صدور دستور آغاز ثبت نام از کاندیداهای نهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی از سوی مصطفی محمدنجار وزیر کشور، تاکنون چندین نفر با حضور در ستاد انتخابات کشور، مبادرت به ثبت نام برای نامزدی در انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی کردند.

مرتضی غرقی خبرنگار صدا و سیما در نیویورک  نفر اولی بود که با حضور در ستاد انتخاباتی کشور اقدام به ثبت نام کرد.

غرقی که متولد سال ۱۳۳۹ در تهران است هدف از ثبت نام در انتخابات مجلس را انتقال تجربیات ۳۰ساله خود در عرصه رسانه‌ای کشور و خارج از کشور برای پیشبرد اهداف جمهوری اسلامی ایران عنوان کرد.

وی درخصوص سوابق کاری خود گفت: حضور در بسیاری از بحران‌های بین‌المللی طی ۳۰سال گذشته همچون دادگاه میکونوس، کنفرانس برلین و حضور در سازمان ملل طی ۶سال گذشته از جمله سوابق کاری بنده است که با ثبت نام خود در انتخابات مجلس نهم، امیدوارم بتوانم این تجربیات و تجربه سفر به ۷۰ کشور را در جهت پیشرفت کشورم به کار بگیرم.

وی همچنین خاطرنشان کرد: بنده در طی سال‌هایی که در آلمان و آمریکا حضور داشتم در رابطه با نحوه عملکرد مجالس قانونگذاری در کشورها تحقیقاتی را داشتم که قصد دارم نتیجه آن تحقیقات را در کشورم به اجرا بگذارم.

بهرام آزادبخت نیز از دیگر افرادی بود که برای ثبت نام انتخابات مجلس نهم حضور پیدا کرد. 

 

www.ghoroghi.ir