خاطرات نیویورک:شماره ۳

 

ورود به نیویورک

پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند

ورود به نیویورک

روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی می­کرد، اما گرمایی احساس نمی­شد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخ­های لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهم­تر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانواده­ام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.

چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیس­ها مرتب حرف­های مرا یادداشت می­کرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمان­های اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جواب­های مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانواده­اش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند ساله­ای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان می­داد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخی­های دوران جبهه را تکرار می­کرد. همسر و دو دخترش هم به حرف­ها و شوخی­های ما توجه داشتند و می­خندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخی­ها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچه­های نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده می­کردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال می­کردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی ­کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراش­های بزرگ منهتن، خیابان­ها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد می­کرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیده­ای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ می­کرد.

در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیق­تر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفته­ای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیت­های خبری من محسوب می­شد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفه­ای رقابت می­کردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونه­ای دیگر بود. در نخستین روزهای کاری­ام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکه­های عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار می­کردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو می­کردم و از اوضاع ایران برایشان سخن می­گفتم. برخی از آنان از واقعیت­های ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک می­کردند و می­دانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هسته­ای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح می­شود و آمریکا با این اهرم تلاش می­کند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانه­ای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمت­های کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا می­شود. این جابجایی بر اساس بده و بستان­های سیاسی شکل می­گیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روس­ها بود و بعد به کانادایی­ها و سپس به انگلیسی­ها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانواده­اش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفه­ای من آغاز شد. ادامه دارد ……………………………………………. 

 

 

ورود به نیویورک

پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند

ورود به نیویورک

روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی می­کرد، اما گرمایی احساس نمی­شد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخ­های لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهم­تر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانواده­ام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.

چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیس­ها مرتب حرف­های مرا یادداشت می­کرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمان­های اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جواب­های مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانواده­اش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند ساله­ای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان می­داد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخی­های دوران جبهه را تکرار می­کرد. همسر و دو دخترش هم به حرف­ها و شوخی­های ما توجه داشتند و می­خندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخی­ها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچه­های نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده می­کردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال می­کردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی ­کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراش­های بزرگ منهتن، خیابان­ها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد می­کرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیده­ای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ می­کرد.

در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیق­تر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفته­ای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیت­های خبری من محسوب می­شد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفه­ای رقابت می­کردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونه­ای دیگر بود. در نخستین روزهای کاری­ام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکه­های عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار می­کردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو می­کردم و از اوضاع ایران برایشان سخن می­گفتم. برخی از آنان از واقعیت­های ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک می­کردند و می­دانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هسته­ای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح می­شود و آمریکا با این اهرم تلاش می­کند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانه­ای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمت­های کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا می­شود. این جابجایی بر اساس بده و بستان­های سیاسی شکل می­گیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روس­ها بود و بعد به کانادایی­ها و سپس به انگلیسی­ها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانواده­اش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفه­ای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….

 

 

ورود به نیویورک

پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند

ورود به نیویورک

روزی که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم، برودت هوا شش درجه زیر صفر بود. آفتابی کم رنگ در آسمان نورافشانی می­کرد، اما گرمایی احساس نمی­شد. پس از اینکه وارد سالن فرودگاه شدم و صف نیم ساعته کنترل ویزا را تحمل کردم، پلیس فرودگاه بعد از انگشت نگاری مرا به سمت یک سالن کوچک­تر هدایت کرد که تعدادی مسلمان دیگر در آنجا منتظر تایید ویزا یا بازجویی پلیس آمریکا بودند. پس از حدود بیست دقیقه یک پلیس مرا صدا کرد و در مورد ملیتم و هدفم از سفر به آمریکا و غیره سؤالاتی پرسید. من هم به او پاسخ­های لازم را دادم. نوع نگاه و برخوردش در بدو ورود برایم خوشایند نبود. از همه مهم­تر اینکه او فردی خشن و سر تا پا مسلح بود. این رفتار پلیس آمریکا خاطره خوبی را که از خانم کری در کنسولگری آمریکا در دبی در ذهنم نقش بسته بود، مخدوش کرد. خانم کری رفتاری کاملاً انسانی و مؤدبانه با من و خانواده­ام داشت. با خود گفتم که چهره واقعی آمریکا از درون و بیرون بسیار متفاوت است. خلاصه پس از نیم ساعت سؤال و جواب، پلیس مرا به سمت در خروجی هدایت کرد و من با تعدادی پلیس دیگر روبرو شدم که پلیس گمرک بودند. تازه کار با پلیس گمرک آغاز شد. آنها محتویات دو چمدان مرا بیرون ریختند و به دقت بازرسی کردند.

چند روزنامه ایرانی در میان وسایلم بود که راجع به مطالب مندرج در آنها از من سؤال کردند و من هم پاسخ دادم. یکی از پلیس­ها مرتب حرف­های مرا یادداشت می­کرد. همه چیز دیده بودم، جز اینکه پلیس گمرک هم با سؤالات خود مسافران را بازجویی کند. برای من سوال بود که پلیس گمرک چه ربطی به این مسائل دارد. اما پس از شش سال اقامت در آمریکا فهمیدم که در آمریکا همه چیز به پلیس و سازمان­های اطلاعاتی این کشور ربط دارد. خلاصه دو ساعت بعد از فرود هواپیما من تازه از سوال و جواب­های مکرر خلاص شده بودم. وقتی وارد سالن عمومی شدم، دوست و همکارم بیژن نوباوه را دیدم که به استقبال من آمده بود. پس از خوشامدگویی به منزل او رفتم. شب را به اتفاق خانواده­اش گذراندیم. من و نوباوه، خبرنگار دفتر نیویورک دوستی چند ساله­ای داشتیم که بخش اعظم آن مربوط به دوران دفاع مقدس و جبهه بود و این دوستی ما به ایجاد روابط خانوادگی منجر شده بود. بیژن هنوز اخلاقش عوض نشده بود و همان رفتارهایی را از خود نشان می­داد که در گذشته با هم در جبهه داشتیم و همان شوخی­های دوران جبهه را تکرار می­کرد. همسر و دو دخترش هم به حرف­ها و شوخی­های ما توجه داشتند و می­خندیدند. برای آنها که با رفتار ما آشنا بودند، این شوخی­ها تازگی نداشت، چون دو دوست قدیمی پس از پنج سال بار دیگر به هم رسیده بودند. خلاصه شب را تا صبح با هم سپری کردیم. صبح فردا پس از صرف صبحانه مفصل که خانم نوباوه تدارک دیده بود، به طرف ایستگاه قطار محله کرس وود[۱] رفتیم. این قطاری بود که بروبچه­های نمایندگی ایران در سازمان ملل از آن برای رسیدن به محل کارشان استفاده می­کردند. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم یک گروه پنج نفره از کارکنان نمایندگی ایران در سازمان ملل به جمع ما پیوستند. وقتی آنها وارد قطار شدند، از یکدیگر سؤال می­کردند “این آقا کیست”، که بیژن مرا معرفی ­کرد. پس از چهل و پنج دقیقه به دفتر صداوسیما رسیدیم، خیابان چهل و دوم منهتن[۲] روبروی گرند سنترال[۳] یا ایستگاه مرکزی قطار. مسیر را با دقت نظاره کردم. آسمان خراش­های بزرگ منهتن، خیابان­ها را یکپارچه سایه کرده بود و اثری از آفتاب نبود. سرما بیداد می­کرد. اگرچه من سرمای شرق اروپا و آلمان را هم تجربه کرده بودم، اما سرمای نیویورک برایم پدیده­ای جدید بود. سرمای نیویورک با بادهای سوزناکی همراه بود که تا مغز استخوان آدمی نفوذ می­کرد.

در منهتن چیزی به ظاهر عوض نشده بود. اما در این سفر نگاه من به مسائلی که با آن درگیر بودم، کمی عمیق­تر شده بود. پس از بیست و پنج سال این دومین سفر من به نیویورک بود. حتی ساختمان پنجاه و دو طبقه سازمان ملل هم در ظاهر تغییری نکرده بود. (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که یک بار در معیت مقام معظم رهبری که در آن دوران ریاست جمهوری ایران را برعهده داشتند، در سفری یک هفته­ای به نیویورک آمده بودم.) به اتفاق بیژن به دفتر مطبوعاتی سازمان ملل رفتم و کارت خبرنگاری خود را دریافت کردم. به هر حال اینجا کانون فعالیت­های خبری من محسوب می­شد، جایی که باید با بیش از سیصد خبرنگار حرفه­ای رقابت می­کردم. اگرچه سفر به کشورهایی مانند روسیه، افغانستان، آفریقا و چهار سال مأموریت خبری در آلمان و کشورهای اروپای مرکزی تجربه خوبی برایم بود، اما اینجا وضع به گونه­ای دیگر بود. در نخستین روزهای کاری­ام با آقای باقری خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) ارتباط برقرار کردم و تا حدودی با رمز و راز کار در سازمان ملل آشنا شدم. روزهای بعد هم با خبرنگاران عرب زبان که برای شبکه­های عربی و انگلیسی آمریکا و کشورهای عربی کار می­کردند، ارتباط برقرار کردم. با آنان دوستانه گفتگو می­کردم و از اوضاع ایران برایشان سخن می­گفتم. برخی از آنان از واقعیت­های ایران اطلاع نداشتند، اما دشمنی آمریکا با ایران را درک می­کردند و می­دانستند که ادعاهای آمریکا در خصوص حقوق بشر و برنامه هسته­ای فقط با هدف اعمال فشار سیاسی بر ایران مطرح می­شود و آمریکا با این اهرم تلاش می­کند تا ایران را در منطقه به زانو درآورد. خیلی زود متوجه شدم ریاست دفتر مطبوعاتی و رسانه­ای سازمان ملل سرقفلی دارد و این سرقفلی همانند دیگر سمت­های کلیدی در سازمان ملل میان اعضای دائم شورای امنیت و کشورهای غربی دوست آمریکا جابجا می­شود. این جابجایی بر اساس بده و بستان­های سیاسی شکل می­گیرد و زمانی که من به آنجا رفتم، این سمت در اختیار روس­ها بود و بعد به کانادایی­ها و سپس به انگلیسی­ها واگذار شد. در خارج از سازمان ملل دفتری در طبقه بیست و هشتم در ساختمان لینکلن واقع در خیابان چهل و دوم منهتن در اختیار صداوسیما بود که بیژن آن را اجاره کرده بود. . بیژن و خانواده­اش پس از سه ماه نیویورک را ترک کردند.,و با رفتن او عملاً کار حرفه­ای من آغاز شد. ادامه دارد …………………………………………….

  

۱ – CrestWood

2 –Manhattan

3 – Grand Central

 
 پایگاه مرتضی غرقی

 www.ghoroghi.ir